دکتر رمان نویس http://doctor-novel.loxblog.com
رمان الهه شب قسمت هشتم از خوندنش لذت ببرین :
لیوان آبو سر جاش گذاشتو دوباره رفت سمت اونی که ازش متنفر بودولی براش می مرد ...
یه نگاهی به دورو بر انداخت ، همه جا در امنو امان بود ...
چشمش افتاد به جای گازش سرشونه باران، یقه لباس گشاد بودو می شدو جای زخمو واضح دید،یکمی جلو تر رفت ... مرض داشتی پسر؟ ببین چیکارش کردی؟ وای که نمی دونی چقدر خوشمزه بود به خدا ...
... درد ، اگه کسی ببینه چی ؟ حالا که کسی نیست... یعنی تا ابدم کسی نیمیاد؟ خوب می گم لباشو عوض کنه ، آره جون خودت اونم گوش داد! واسه دق دادن تو هم که شده کاری می کنه همه بفهمن کار تو بوده ...مگه مرض داره ؟ نداره ؟ خوب چرا داره ، اگه نداشت که الان من به این حالو روز نبودم ... برو تلافی .. آخه نمی ذاره ، خاک بر سر به درد نخورت، مثلا" مردیا !!!.............................
خودت می گی مثلا" من جلوی اون از صد تا زنم کمترم ، بابا خیلی بی احساس ، خوب شاید راهشو بلد نیستی ! خوب می گم اینو امتحان کن ...
خندش گرفت ، وجدانشم مثل خودش بی وجدان بود ...
اول یه نفس عمیق کشیدو بعد نقشه شو عملی کرد، از پشت چسبید بهشو دوتا دستاشو گذاشتو روی شکمشو کشیدش سمت خودش، باران یه لحظه حس کرد از وسط دونصف شده ولی وقتی دید هنوز می تونه نفس بکشه به ادامه زندگیش امیدوار شد ...
دستشو گذاشت روی دستای داغ توماژ تا پسش بزنه ولی مگه دلش می اومد، توماژ سرشو پائین آورد ، از روی سرش گذشتو رسید به گردنش ، هرم نفساش می خورد به گوشو گردن بارانو دیونش می کرد، پوستش روی پوست اون حرکت می کردو هر لحظه بیشتر داغش می کرد، لباش روی گردنش چرخید، اومد پائین تر ، جای زخمی رو که روی شونش گذاشته بود و نرم بوسید، یه ثانیه ، دو ثانیه ، سه ثانیه ... همینطور ثانیه ها می رفت ،ولی لباش بی وقفه می بوسید، لرزش بدنش بیشتر شده بود ولی سعی کرد آرووم باشه ...
- ببخشید خانومی ، نفهمیدم چی شد !
لباش کنار گوش باران بودو حرف می زد، یه لحظه خواست ببینه باران الان چشماش خشم داره یا آرووم ... اما از چیزی که دید
تسلط که هیچ خودشو هم یادش رفت ...
چشمای باران بسته بودو لباش می خندید ... پر ه های بینیش بازو بسته شدو دوباره لباشو نزدیک گوش خانومیش بردو گفت:
- بمیرم الهی ، خیلی دردت گرفت ؟
باران با چشمای بسته سرش رو تکون داد و بعدم صورتش نزدیک صورت توماژ آوردو نوازشش کرد، اشک تو چشمای توماژ جمع شد ... یه جورایی احساس سوزش کرد ...
خواست چیزی بگه ، اما به جای حرف لباشو رو پل ارتباطیش با اون گذاشتو به جای کلمه تموم حسش رو با داغی لباش ادا کرد ...
- باران ...
- جونم ...
قلبش اینبار از تپش افتاد، کلمه ای قشنگتر از اینم تو دنیاهست ؟ این چیزی بود که اون لحظه از ذهن توماژ گذشت،قطعا" بود ... ولی برای اون تو اون لحظه تنها کلمه قشنگ دنیابود ...
- خیلی دوستت دارم ...
باران دیگه تموم شد ، یعنی بودا ولی انگار نبود، معلق شد بین زمینو آسمون ، یه جورایی رفت تو خلاء ، جسمش اینجا بودولی روحش رفت تو اون بالا بالا ها ...
لباشو کشید روی صورت باران ، داغیو رطوبتش روی صورتش موند؛ ... می خوای روانیم کنی ؟ نمی دونستم اینقدر بی تابی دختر !
- بارانم چیزی نمی گی ؟
دستش رو گذاشت جای زخمی که سر شونه باران بود، انگشتاش پوستش رو نوازش کرد، سر انگشتاش سر خورد، داشت شیطون می شد، نگاهی کرد، آب دهنش رو قورت داد ... چر این خوشش مییاد از این لباسا بپوشه ؟ می خواد منو بکشه ، سر انگشتاش پائین تر رفت، انگار که دنبال چیزی باشه که شدید می خوادش ولی ازش منع شده نفساش به شماره افتاده بود ...
نمی دونست اون وقتی که خدا جراتو بین آدماش تقصیم می کرد اون کجابوده! چون الان شدید بهش نیاز داشتو نبود، دستش قفل شده بود، واقعا" جرات نداشت دستشو پائین تر ببره ، ولی می خواست دیگه چیکار می تونست بکنه!
... یعنی یه ذره هم راه نداره؟ خجالت بکش ... نمی تونم ... داری چیکار می کنی توماژ ؟ هیچی فقط می خوام همه چی شو لمس کنم همین ... الان ؟ پس کی ؟ ازدستش می دیا !! آخه تنش نرمِ ...این شد حرف؟ مگه بچه شدی پسر ؟ اوهوم ...دیونه زنجیری ...
سر انگشتش داشت سر می خوردو تقریبا" داشت چیزی می شد که فعلا" نباید میشد ، که بدترین صدای ممکن رسید به گوششو یه لعنتی نثار هرچی آلودگی صوتی تو دنیا بود کرد...
ولی خوب شد تمومش کرد، وگرنه معلوم نبود چی در انتظار جفتشون !
مثل برق گرفته ها از باران جدا شدو یه ببخشید آرووم زیر لب گفتو سریع رفت سمت گوشیش ...
باران نفس حبس شدش رو شمرده شمرده بیرون دادو تازه تونست یه جون دوباره ای بگیره ... داشتم خفه می شدما !
یه نگاهی به دورو برش کرد، انگار که از وسایل تو آشپزخونه هم خجالت می کشید، دوباره نرم چشماشو بست، گوشه لبش به خنده کج شد ، یاد شیطنتای توماژ دوباره داغش کرد، دنبال چی میگشت حالا اون تو ؟! خودش از خودش پرسیدو دوباره از زور خجالت سرخ شد ...
دستشو گذاشت روی سر شونش ، نمی سوخت، انگار قشنگترین درد ممکن بود، ...این عشقشم ماورای آدمیزاده ها ! میخوام بنویسمش ؟ چی رو ؟ خوب یه خاطره خوب بود، قول می دم پررنگش نکنم ...
یاد اون دفتر صورتی وجودشو قلقلک داد، دلش می خواست همین حالا بره و هر چی تو دلش داره رو روی کاغذ بیاره، اما انگار تردید داشت!
... آخه فرق داشت! چی فرق داشت دیونه ، دوباره داری خام می شی ،همش مثل همه فرقی نداره، چرا داره ،فرق داره،اون حس ...اون حس ...فقط یه هوس زودگر بود، یه چیزی که فقط از تنهایی بهش پناه برده بودم، اما حس الان فرق داره، ازش آرامش می گیرم ...
... می خوای بنویسیش کی چی بشه ، داغون می شی باز ... می خوام نتیجه بگیرم، تصمیمم عوض نمی شه اما می خوام اونو خوب بشناسم ، می خوام مطمئن شم حسش بهم فقط از روی هوس نیست ...
... آخرش که چی ؟ فقط می خوام به خودم لااقل ثابت کنم همه مثل هم نیستن!
توماژ گوشی رو به زحمت پیدا کردو دکمه اتصالو زد
- الو ...
- چه عجب جواب دادی شازده!
- سلام خوبی ؟ چیزی شده ؟
- نه مگه حتما"باید چیزی شده باشه که حال پسرخاله عزیزمو بپسرم؟
- مسخره بازی در نیار توهان، اتفاقی افتاده ؟
- نه داداش من، خاله خونست ؟
- نه با حاج صلاح رفتن بیرون ...
- تا ظهر بر می گردن دیگه هان ؟
- آره چطور ؟
- هیچی عزیزم می خوایم سرت سوار شیم ، داریم با مامان اینا می رسیم خدمتتون ، برای نامزدی طلا خانوم که دعوتمون نکردین، بیایم حالا همه شیرینی هارو باهم بخوریم ...
- کاری به شما نداره کسی نبود اصلا" ، فقط محرم شدن تا واسه آشنایی بیشتر مشکلی پیش نیاد ...
- باشه ، اصلا" هرچی تو می گی ، راستی توماژ به خاله بگو خودشو تو زحمت نندازه، یه چیز حاضری باهم می خوریم ...
... کارد بخوره اون شکمت، "بگو خودشو تو زحمت نندازه" اون بنده خدا کی برسه بخواد واسه تو غذاهم بپزه ، پسره ایکبیری ...
- قدمتون به چشم، منتظریم ...
- پس فعلا" بای ، می بینمت ...
- به سلامت ...
توماژ کفری برگشت پیش باران که داشت سینک ظرفشویی رو تمیز می کرد ...
- ببخشید ...
- کی بود؟
- توهان ...
- اتفاقی افتاده ؟
- آره ... می خواد ظهر پلاس بشه اینجا ...
- تنهایی ؟
- نه با حاله اینا باهم می یان ...
- یعنی موضوع رو فهمیده ؟
- خودش که می گفت می خوان بیان شیرینی نامزدی روژینو بخورن، حالا برفرضم که فهمیده باشه ، به کسی ربطی نداره ...
- وای توماژ خیلی بد میشه حالا، نه ؟
- نه ... نمی شه ، حالام اینارو ول کن ، نهارو از بیرون سفارش می دیم...
- به خاطر حاج صلاح درست کردما، خیلی خورشت بادمجون دوست داره ...
توماژ جلوی بینیش رو گرفت و گفت:
- بادمجون ؟ کو پس ، من بادمجون ندیدم !
- بدت می یاد؟
- بدم می یاد؟ متنفرم ازش ! اه ...
- فعلا" گوشتش رو گذاشتم ، دیونه ای تو ؟ آخه کی از بادمجون بدش می یاد ؟
- اسمشو نیار حالم بد میشه دیونه ...
- از اسم بادمجون حالت بد میشه ؟
- اه باران می گم اسمو اون لعنتی رو نیار، مگه مرض داری دختر ؟
- اصلا" فدای سرم که بدت می یاد، از این به بعد هفته ای دوبار بادمجون داریم، تازه یک شبم می خوام حلیم بادمجون درست کنم یه شبم کدو بادمجون ...
اسم کدو که اومد توماژ عین یه زن حامله دستشو گرفت جلو دهنشو رفت سمت دستشوییو صدای قهقهه باران بلند شد ...
وقتی هم از دستشویی بیرون اومد محل به باران که صداش می کردو حالشو می پرسید نذاشتو رفت تو اتاقش ...
بردیا از مدرسه برگشته بودو حاج صلاحو بیانم از زیارت، روژینم تماس گرفته بودو گفته بود که ظهر با شایان می یان خونه ، نهارم از بیرون سفارش دادنو منتظر مهمونای ناخونده شدن ...
توماژ این دستو اون دست می کرد تا بره پیش باران تا باهاش حرف بزنه ولی یکمی براش سخت بود، آخر سرم با یاد آوردن نگاه های چندش آور توهانو نادر، دلو زد به دریا و رفت سراغش و در زد ...
از وقتی توماژ برگشته بود باران اتاقشو بهش پس داده بودو خودشم یکی دیگه از اتاقای بالا رو برداشته بود ، به جز یه تخت خواب ، امکانات خاص دیگه ای نداشت اما باران به همینم راضی بود ...
صدای درو که شنید اخماشو الکی توهم بردو منتظر ورودش شد، از صدای در زدنش فهمید خودش ...
-بیا تو ...
توماژ اومد داخل ، سرش زیر بودو اخماش تو هم ، یکمی این پا و اون پا کرد ، کلافگی از سر روش می بارید ، بهش نزدیک ترشد، قبل اینکه بیانو حاج صلاح برسن باران اومد بود اتاقشو اونا اون افتضاحو سرشونش ندیدن و حالانگرانی توماژ از این بود که مبادا باران اون طوری بیرون بیادو بقیه هم متوجه اون کبودی بشن ...
-باران می گم ...
باران سرشو با اخم بلند کردو چشم دوخت تو چشماش ...
-می شنوم ...
بازم جلو اومد، دستش رو کشید سرشونش ...
-یه چیزی بپوش که این معلوم نباشه ، یه روسری هم بنداز سرت ...
باران چشماشو تنگ کردو نفسشو شرمده بیرون داد ...نگاه تورو خدا داره جوون مرگ میشه که ، خودش که می دونه حرف زور تو کتم نمی ره چرا بی خودی خودشو کوچیک میکنه ، هرچندم دیگه دلمم نمی خواد اون توهان و بابای بیشعورشو مشعوف کنما ، ولی خوب نمیشه که بگم باشه ، دق می کنم اون وقت ...
-کی چی مثلا" ؟ تو مگه تازه با من آشنا شدی ؟ من دوست ندارم هی رنگ عوض کنما، گفته باشم ...
-پس چرا شب نامزدی روژین پوشیدی ؟
-اون فرق داشت، به خاطر روژین بودو خونواده شوهرش ، ولی واسه اولینو آخرین بار بود ...
توماژ عصبی سر تکون دادو گفت:
-اصلا" به درک ، به من مربوط نیست، لابد دوست داری اونا با چشماشون قورتت بدن دیگه ...
توماژ اینو گفتو بیرون رفت، با اینکه می دونست حرف درستی نزده ، اما باران واسش راه دیگه ای نذاشته بود ...
مهمونا رسیده بودن، روژینم با شایان اومده بود، وقتی جای بارانو خالی دید ، سراغش رو گرفتو بیانم گفت هنوز تو اتاقش ..
درو بی هوا باز کردو بارانو جلوی آینه دید ...
-سلام روژین اومدی ؟ چه خوب کردیا، بدون تو دق می کردم وسط این جمع ...
روژین جلو رفتو گونه بارانو بوسید ...
-چه ناز شدی دختر، شال مشکی خیلی بهت می یاد ...
-مرسی گلی، شایانم اومده ؟
-آره پائین ، زود باش بریم ...
-باشه عزیزم ...
باهم رفتن پائین ، انقدر با اون کتو شلوار سفیدو شال مشکی نازو خانم شده بود که حتی اینبار بهنازم لبش به خنده بازشدو با روی باز اومد سمتش ...
-سلام خاله جون خوش اومدین ...
-ممنون دخترم چه ناز شدی!
-ممنون شما لطف داری ، سلام نادر خان ...
روشو کرد سمت توهانو به اونم که خیره نگاهش می کرد سلامی داد ، باشایانم حالو احوال کردو از خونوادش پرسیدو بعدم با حاج صلاح خوشو بشی کردو رفت پیش بیان، ولی حتی یه نگاه خشکو خالی هم به توماژ ننداخت ...
-بیان جون خوشگذشت تنهایی ؟
بیان خندیدو لبشو به دهن گرفتو گفت:
-از دست شما جوونا ، آره مادر خوش گذشت، جاتون خالی، دفعه دیگه هم باهم میریم ...
-آره حتما" ... میرم چایی بریزم ...
-نمی خواد مادر ، روژین رفته بریزه ...
همه مشغول صحبت بودنو باران گاهی وقتا نگاهش بین اونا می چرخیدو آخر سرم ثابت شده روی توهانو توماژ که بازم داشتن راجع به اون سفر بحث می کردن ...
... این دوتا پسر خاله هیچ شباهتی باهم ندارن، حتی تو افکارشون ! چرا اینقدر تناقض!
توهان یه بلوز چهارخونه سفیدو طوسی پوشیده بود با یه جین خاکستری، خیلی خوشتیپ بود ، شاید زیادی هم بود، چشمای شیطونشم زیادی به چشم می اومد ...، لباشو جمع کرد ... اما اصلا" جذاب نیست، نگاهش آدمو دفع می کنه تا جذب... اینبار به توماژ دقیق شد ... یه بلوز مشکی چسبون یقه هفت با یه جین تیره پوشیده بود، پوستش شدیدا" تیره تر از توهان بود کلا" رنگو لعابشون باهم فرق داشت ... توماژ جذاب تره ، چشماش گیرایی داره، انقدر معصوم نگاه می کنه که دل آدمو ریش میکنه ، آره دیگه تو تعریف نکنی کی تعریف کنه ؟ چشم بصیرت می خواد آخه ... بدبخت ندید بدید ...
نگاهش کشیده شده روی دستای توماژ ، دستای کشیده و بلندش ، مردونه بود اما پشمالو نبود، خندش گرفت از این فکر ... بازم نگاهش کرد... بازو هاشم برجستس برعکس توهان ... می خوای درست قورتش بدی؟ مشکلی نیستا ! نه همینطور از دور بهتره ، به اون نمیشه زیاد اعتمادی کرد !!!
غرق برانداز توماژ بودکه صدای بیان بلند شدو شوکش کرد...
-باران جان مادر، ظرف میوه رو می یاری ؟
-آره بیان جون الان می یارم ...
تموم تن باران از فکر اینکه بقیه اونو حین خوردن توماژ دیده باشن خیس عرق شدو سریع خودشو پرت کرد تو آشپزخونه و مشغول شستن میوه ها شد ...
چند دقیقه ای گذشت، انگار زیر توماژ پونزگذاشته باشن مدام توجاش وول می خورد انقدر که حرص توهانو در آورد...
-چته بابا ؟ چرا اینطوری می کنی ؟
- چیزی نیست، الان بر میگردم ...
-جونت در بیاد خوب زودترمی گفتی ...
-یه دم فک می زنی آخه ، مهلت نمی دی که ...
از جاش بلند شدو یه نفس راحت کشید ... از صدتا زن بدتره ها ، ببین چطوری یه ساعت داره ور می زنه ها !!
پفی کردو رفت پیش باران، مرض پیدا کرده بود انگار، یه چیزی که می شد باید همون موقع می ذاشت تو کاسه باران وگرنه دق می کرد...
باران پشتش بهش بودو داشت میوه ها رو توی ظرف می چید، اومدکنارشو ایستاد ...
-انقدر خوشم می یاد وقتی به حرفم گوش می دی نمی دونی که چه حالی میشم ...
-خودتم می دونی که به خاطر تو نبود ، نمی خواستم اون پسرخاله و شوهر خاله چشم چرونت به آرزوشون برسن ...
-حالا هرچی ، مهم این بود که پوشیدی ...
چند تار از موهاش روی صورتش ریخته بودو خوردنیش کرده بود، دست برد سمت صورتش ، کف دستشو روی صورتش گذاشتو با نوک انگشتاش موهاشو فرستاد زیر شال ، یه نگاهی بهش کردو اینبار انگشت شصتش رو نزدیک لبای آلبالویی براقش بردو محکم کشید رو لباشو ادامه شو مالید روی صورتش ...
باران شوک زده و با چشمای گرد فقط تماشاش کرد ...
-دفعه دیگم یا از اینا نمی زنی ، یا اگه خیلی دلت خواست ماتشو می زنی ، مفهموم بود؟ چه معنی می ده یه دختر اینطوری لباش برق بزنه ...
اینو گفتو روی پاشنه پا چرخید که بره ، اما یهو یه چیزی یادش اومد ...
-راستی اینم بدون دفعه دیگه خواستی یه پسرو درسته قورت بدی جلوی کسی که خودشم تشنست این کارو نکن، ممکن مجبور بشن باهم دوئل کنن بعد خونشون می افته گردنت ...
از باران که فاصله گرفت دستشو بالابردو روی مایع قرمزی که به انگشتش کشیده شده بودو بوسه زد، تا حالا طعم لبای بارانو اینطوری نچشیده بود، به نظرش اومد باید خوشمزه باشه ... خوب حالا جلوی خودم بزنه اشکال نداره ولی یه بار دیگه ببینم لباشو این شکلی کرده خودم خفش می کنم ...
باران از کارای توماژ اشک تو چشماش جمع شده بود ، دختر بیچاره نمی دونست بخنده با گریه کنه ، ولی به هر جون کندی بود اون ظرف میوه رو برد بیرون !
نهارو خوردنو دو سه ساعت دیگم نشستنو بالاخره نزدیک 5 بود که رضایت دادنو رفتنو همون موقع هم شایانم خداحافظی کردو رفت ...
توماژ وقتی درو بستو برگشت داخل یه راست رفت سمت بیان ...
-مادر من این خاله بهناز خودش کارو زندگی نداره مدام تو زندگی اینو اون سرک می کشه ؟
-چی بگم مادر، اخلاقش اینطوری دیگه، اگه بدونی از اول تا آخر چقدر بهم زخمه زبون زد ، تازه وقتی فهمید شماهارو هم به هم محرم کردیم چیز نگفته باقی نذاشت ...
-بهش گفتی ؟
-محبور شدم مادر، ندیدی چطوری به دختر بیچاره نگاه می کرد ؟
-ای بابا ... چه بهتراصلا" ، بالاخره که باید می فهمید ... حالاباران کجاست ؟
-باروژین رفتن ، لابد تو اتاق اونن !
-باشه من می رم یکم بخوابم سردرد دارم یکم !
-باشه مادر ...
***
روی تختش دراز کشیدو غرق شد تو رفتای صبح توماژ ،دلش خواست بنویسه، اون دفرت خاطرات اصلی که نبود ولی می تونست جای دیگه بنویسه، یه دفتر کوچولو شبیه یه تقویم ...
نوشت ...به نام خدایی که عشقو آفرید ...
دستام می لرزه ، یعنی تا کی می تونم مقاومت کنم ؟ داره چی میشه؟ می خوام چیکار کنم؟ چشماش داره روانیم می کنه !!!
چشماشو بستو یاد بوسه های نرم توماژ افتاد ... اونم نوشت ... تنش داغ ، هرم نفساشو حالا دیگه خوب می فهمم ، وقتی بهم نزدیک میشه تنم می سوزه انگار!
دست کشید سرشونش ، اونجایی که توماژ واسش یادگاری گذاشته بود ... بازم نوشت ...پس چرا درد نگرفت ؟ چرا وقتی بوسید اونم طولانی همون یه ذره دردم یادم رفت ! چرا نتونستم چیزی بگم ؟ چرا داره همه دردایی که این همه سال کشیدم کمرنگ میشه برام!!! خدای خستم از اینهمه شک ...
وقتی صدای بمش تو گوشم می پیچه چرا دیگه نمی تونم نفس بکشم؟ وقتی گفت دوستت دارم، واقعی بود ؟ آره واقعی بود ... رفتم تو ابرا ، اون بالا بالا ها، تا حالا این حسو تجربه نکرده بودم، دلم می خواد باورش کنم ...
... دوستش داری باران ؟ فکر کنم دارم دیونش می شم ، می دونی تهش چی میشه ؟ می دونم، ولی نمی خوام بهش فکر کنم ...
دفترو کنار گذاشت، چند خط بیشتر نشد ولی برای شروع بعد اون قهر طولانی با خودش خوب بود ...
***
فرداش وقتی رفتن شرکت ، نگهبان به توماژ گفت که توهان کارش داره و باید بره اتاقش ...
-باران تو برو من میام، لابد می خواد بازم تفتیش کنه ...
-باشه، توماژ باهاش درگیر نشیا ...
-نه عزیزم نمی شم ، برو خیالت راحت ...
توهان دست به سینه و متفکر منتظرش بود ...
-به به شادوماد، چه عجب ! می گفتی جلوی پاتون قربونی می کردیم ...
-حرفتو بزن باید برم کار دارم ...
-پس همه شایعات درست بود، فقط می خواستی من بیچاره رو بپیچونی ، طناز می گفتا من باور نمی کردم !
-چیزی نیست که بخوای باور کنی یا نکنی، ما فقط واسه اینکه باران توی خونه راحت باشه تا زمان برگشتن باباش بهم محرم شدیم همین...
-برو بچه برو ، مارو سیاه نکن، ما خودمون ذغال فروشیم ، فکر کردی نمی دونم جونت به جونش بستس ؟
-بر فرضم که باشه ، تو چرا داری دق مرگ میشی ؟
-از اینکه این مدت باهام بازی کردی ناراحتم، فقط همین ...
-توهان تو ذهنت مریض، برات باران یا یه دختر دیگم فرقی نداره، دوست داری همه رو یه طوری دوروبرت داشته باشی ، اما این یکی وصله تو نیست، از ذهنت بیرونش کنه، بین ما چیزی باشه یا نباشه از اون چیزی به تو نمی رسه ...
-نمی دونم، اما یکی طلب من پسرخاله عزیز ...
توماژ بدون حرف بیرون اومد یه راست رفت تو اتاق خودش ، از اینهمه کشمکشو از
اینکه همه به خودشون اجازه می دادن تو زندگیش دخالت کنن خسته بود ...
بحث سر رابطه توماژو باران همون روزا کمرنگ شدو دیگه کمتر توهان و طناز بهشون گیر می دادنو یه جورایی انگار اونا تازه رابطه شون باهم بهترم شده بودو اینو واسه اولین بار باران فهمید، ته دلش از این موضوع خیلی راضی بود واسه همین شب وقتی رفت تو اتاقش ، اون موضوع رو هم توی دفترش نوشت ...
دو ماهی از ماجرای محرمیتشون می گذشت، کمو بیش توماژ سعی می کرد تا به باران نزدیک بشه اما موقعیتش درستو حسابی پیش نمی اومدو بارانم سعی می کرد زیاد دوروبرش نباشه ، واسه همین توماژم زیاد پاپیچش نمی شد ، اولش سخت بود براش ، ولی تصمیم گرفت یه مدت اونو به حال خودش بذاره تا خودش به این باور برسه که عاشق و می خواد که به این رابطه رنگو لعابی بده...
اینطوری اگه باران خودش قدم جلو می ذاشت مطمئن می شد که عشقش یه طرفه نیست ، تموم این مدت کنارش بودولی آروومو بی حرف ،بیشتر شبیه یه حامی شده نشون می داد تا یه عاشق ،ولی گاهی گریزی هم می زدو بی تابی شو نشون می داد
چند روز به عید بیشتر نموده بودو روژینو شایان می خواستن برن خرید ...
-باران بلند شو دیگه ؟ جون من تو هم باید بیای ...
-آخه عزیزم ،اون دلش می خواد با خانومش بره ،من این وسط چیکارم آخه؟
-یعنی چی !بلند شو دختر ، می دونی چند وقت نرفتی خرید، خیلی خسیسا ...
-بابا به خدا واسه اون نیست، حوصله ندارم ، چیزی هم لازم ندارم !
-پس نمی یای نه ؟
-نه عزیزم برو به سلامت ...
-باشه حالا حالیت می کنم ...
روژین از اتاق بیرون رفتو بارانم به خیال اینکه تلافی رو گذاشته واسه یه وقت دیگه خوشحال شد ...
توماژ روی تختش دراز کشیده بودو داشت یه کتاب تاریخی رو مطالعه می کرد ...
-داداش میشه بیام تو ...
توماژ تو جاش نیم خیز شدو گفت:
-بیا تو عزیزم، در باز...
-می گم داداش ، این باران خیلی تو خودشِ چیزی شده ؟
توماژ سرشو زیر انداخت ...شاید به درد من دچار شده! مزاحمین دیگه ، نمی خواین جایی برین ؟ مارو چند روز تنها بذارین ؟
-منو شایان می خوایم بریم خرید عید، هرچی میگم تو هم بیا زیربار نمی ره ...
توماژ چهار زانو روی تختش نشتسو دست به سینه دوباره گفت:
-خوب حالا چه کاری از دست من ساختس؟
-آفرین خوشم می یاد زود می گیری ، تو بگی می یاد، اصلا" تو هم بیا باهم بریم ، چی میشه مگه ؟
توماژ چشماشو تنگ کردو با خودش گفت ، بدم نیستا از تو خونه بودن که بهتره ، فردام که تعطیل ...
-باشه باهم می یایم ...
-الهی قربونت بشم ، می دونستم رومو زمین نمیندازی ...
-برو واسه اون شوهرت زبون بریز دختر ...
روژین خنده قشنگی کردو گفت:
-برم بهش بگم؟
-نه ، نمی خواد خودم بهش می گم ، تو با شایان برو، ماهم می یایم یه جا قرار می ذاریم همو می بینیم خوبه ؟
-فدای تو ، آره عالیه داداشی ، پس حتما"راضیش کنیا ...
-مگه می تونه راضی نشه ، برو خیالت راحت ...
***
سرک کشید ، در باز بود، باران جلوی آینه ایستاده بودو به یه جایی خیره بود ، یه بلوز زرد خوشرنگو یه شلوارک کوتاه صورتی پوشیده بود، توماژ خندش گرفت، تا حالا اونو با لباس رنگی و مدل فانتزی ندیده بود! دلش براش ضعف رفت ...
آرووم رفت داخلو درو پشت سرش بست ، باران برگشت عقب ،دلش از دیدن یه بارش لرزیدو قلبش شدید کوبید ...
-سلام خوبی ؟ چیکار می کردی ؟
-خوبم ، هیچی، داشتم فکر می کردم ...
-چه جالب! ایستاده فکر می کردی؟
-چه می دونم کلافم انگار ! کاری داشتی ؟
-چرا با بچه ها نمی ری ؟
-برم چیکار ! اونا نامزدن می خوان باهم خوش باشن ، من برم فقط مزاحم می شم همین ...
توماژ جلو رفت ، چقدر دلش براش تنگ بود ...
-خودت نمی ذاری وگرنه ماهم می تونیم خوش باشیم ...
-نمی خوام به این خوشی های گذری دل خوش کنم ...
-خوب اگه خوشم نباشی که باید تا آخر عمر حسرت بخوری که چرا حداقل این چند وقتو خوش نبودی ...
-اگه بهش عادت کنم برام دل کندن سخت میشه ...
باران اینو گفتو اشک تو چشماش حلقه شدو بغض گلوشو گرفت ، توماژ نفسشو پر صدا بیرون داد وبهش نزدیک تر شد ...
رفت جلو دلش تنگ اون لبا و حرارت اون دستا بود ... دستشو زیر چونش گذاشتو سرشو بالا آورد ، نگاهش بین اجزای صورتش که تازگی ها به نظر ظریفترم شده بود چرخید، چقدر عاشق این عسلی همیشه براق بود ...
چشماشو بست ، ضربان قلبش دوباره بالا رفته بود و حس می کرد خون زیر پوستش می جوشه ... ولی صبر کرد، دلش لک زده بود واسه اینکه یه بار باران پیش قدم انفجار احساس باشه ... بهش مظلوم نگاه کرد ...
باران چشماشو بست ، دیگه نمی تونست تاب بیار، تشنه اون آغوش امن بود ، سرشو جلو برد، روی سینه برجسته توماژ گذاشت، چقدر این صدای ضربان تندو دوست داشت !
توماژ نفسش دوباره حبس شد، یعنی می تونست این یه شروع خوب باشه ؟
باران دستاشو بالا آوردو حلقه کرد دور کمر توماژو محکم بهش چسبید، مثل اینکه گمش کرده بودو بعد یه دنیا انتظار تونسته بود بازم ببینتش ... نفسای ممتدو عمیق میکشیدو عطر تنش رو فرو می داد ...
-چقدر بوی عطرت موندگار ، انگار همیشه تازست !
توماژ چونشو روی سر باران گذاشتو عضلاتشو شل کرد ...
-وقتی می یام پیش تو اینطوری میشم، بدنم داغ میشه واسه اون ...
باران حس کرد سلول های بدنشم در حال نبض زدن ، از زور خجالتش نمی دونست بمیره بهتره یا بازم همینطور بچسبه بهش !
آب دهنشو قورت دادو به صدای قلبش گوش داد که داشت کرش می کرد...
گردنش رو تاب دادو پیشونیش رو روی سینه توماژ گذاشت که تند تند بالا و پائین میشد ..چی میشد این قلب همیشه واسه من می کوبید!
دست برد سمت دکمه پیرهن توماژ ، اولیش باز بود دومیشو باز کرد ، لرزش بدن توماژ بیشتر شده بودو نمی دونست باران چه قصدی داره ! یه جورایی قفل کرده بود !
ولی چیزی شد که اصلا" تو باورش نمی گنجید، باران سرشو روی قفسه سینش گذاشتو دستش روی قلبش ، بی تاب شد ، حس کرد باران دقیقا" خود قلبش رو چنگ زده ، صدای بلند نفساش خجالت زدش می کرد و هیجانشو بالاتر می برد ...
-ببین اون عطری که می گم از اینجا می یاد، از زیر دستم که داره آتیش مگیره، بوشو دوست دارم ، صداشو ، بالاو پائین رفتنش رو ...بیشتر از همه صاحبش رو ...
توماژ به شنیده هاش شک کرد! ولی شنیده بود توهم که نبود، باران سرشو بالاآورد ، توان ثابت کردن مردمک چشماشو تو اون چشمای شب زده نداشت ،لباش می لرزید و چشماش خیس گریه بود ... صداشم می لرزید ... ولی آخر گفت !!!
چیزی که داشت خفش می کردو حرفی که داشت از نگفتنش جون می داد و چیزی که سر وقت گفتش ، وگرنه ممکن بود خیلی زود دیر بشه !
توماژ دستاشو بالا آورد ، بایدازش تشکر می کرد ، صورتشو با دست قاب گرفت ، به چشمای خیسش نگاه کرد ، حالا دیگه وجودش یه جا بارانو می خواست ، لبای تبدارش نزدیک شد ، نزدیک نزدیک، بوسیدش نرمو طولانی ، ولی چیزی که اون بوسه پر حرارتو براش تا ابد خاص کرد، همراهی پر التهاب باران بود ، حس بارانو فهمید آرووم شد ، گذاشت تا اونم به اوج برسه ، باران با گریه می بوسید ، با دل پر ، پرِ نیاز ، این چیزی بود که توماژ خیلی وقت بود منتظرش بود ...
نفسای منقطعشون نشون از انقباض سینه و خالی شدن هوا داشت ولی اینو دوست داشتن ، اونا بی هوا می تونستن چند ثانیه بیشتر دووم بیارن ولی بی هم نه !
توماژ دستشو میون موهای باران برد، چنگ زد ، سرش به عقب متمایل شد ، می خواست تو اون لحظه رنگ نگاه بارانو ببینه ، دید ، اون چشمایی که حالا خمار شده بودو دید و چه به دلش نشست ...
-باران ...
باران سرشو تکون داد ، زبونش هنوز سنگین بود ...
-دوستم داری ؟
باران روی پنجه پا بلند شد و دستشو پشت سر توماژ گذاشتو مجبورش کرد جلوتر بیاد، لبای مرطوبش رو به گوشش نزدیک کردو هرم نفساشو پاشید به صورتش ، بعد لباش زیر گوش اون چرخید ، پر حرارت گفت:
-دیونه دوستت ندارم، دیونتم ...
توماژ دستاشو دور کمر اون گذاشتو با یه حرکت کشیدش بالا و بارانو بغل زدو سرشو تو گودی گردنش فرو برد ...
-اینو می ذارم پای اعترافت، دیگه پسش نمی دما !
-اوهوم ...
-خیلی دلتنگت می شم می دونی اینو ؟
-اوهوم ...
-پس چرا ازم دور می شی هی ؟
-دیگه نمیشم ...
-قول ؟
-قول مردونه ...
توماژ سرشو بلند کردو بازم بی تاب بوسیدش ... روی زمین گذاشتشو دستشو به صورت نازو عروسکیش
کشید ...
-بروحاضر شو ، بچه ها منتظرن ...
-تنهایی برم ؟
-نه ، باهم می ریم اینطوری راضی می شی ؟
-آره ، راضیم ...
-قربون اون خنده هات ، همیشه بخند ...
باران سرخو سفید شدو رفت تا آماده بشه ...
-زود آماده می شم ...
-یعنی چی ؟
-برو بیرون دیگه، آماده شم بیام ...
توماژ دوباره شیطون شد و زد به سرش ...
-می خوای من آمادت کنم ؟
-نخیر لازم نکرده، برو بیرون ...
-باشه بابا جیغ نزن ، راستی حواست باشه ها از اون ماتیکا نمالی روی لبتا، گفته باشم ...
باران براش پشت چشمی نازک کردو باشه آروومی گفت ... خواست بره بیرون ولی دوباره برگشتو گفت:
-راستی اون روسری مشکی رو هم سرت نکن ...
- خوبی توماژ؟ چی بپوشم پس ؟ سفید خوبه ؟
- نه سفید چی ؟ تو خیابون که نمیشه شال سفید انداخت ...
- می گم دیونه ای ناراحت می شی، پس چی کار کنم ؟
- چه می دونم ! هررنگی خودت میخوای سرت کن دیگه ...
- زرد خوبه ؟ خوب نیست نه ! سبز چی ؟
- نه بابا دیونه شدی ؟مدادرنگی مگه !
- پس چیکار کنم ؟ می خوای اصلا" نریم ؟ تو امشب حالت خوب نیست فکر می کنی بقیه هم به من اونجوری که تو نگاه می کنی ، نگاه می کنن ...
اینو گفتو خودش ترکید از خنده ، ولی روی اینکه به توماژ نگاه کنه رو نداشت !
- خوب چیز ... شال عسلی داری ؟ عسلی سرت کن، اینطوری دیگه چشات خیلی تو ذوق نمی زنه ...
باران خندید از ته دل، جدی جدی توماژ دیونه شده بود...
- آره دارم ، باشه عسلی می پوشم ، حالا راحت شدی ؟ برو دیگه ...
- مانتوت تنگ نباشه ها ...
می خواست ادامه بده که اینبار باران یه جیغ ماوراء بنفش کشیدو پسر بیچاره دمشو گذاشت روی کولشو رفت ...
یه ربع بعد باران حاضرو آماده جلوی در اتاق توماژ بود... در زدو منتظر شد ...
- الان می یام خانومی ...
- باشه ...
توماژ اومد بیرون ، ماه شده بود یه مانکن به تمام معنا ، صورتش اصلاح شده بودو یه ست کرم قهوه ای هم پوشیده بود که حسابی خوردنیش کرده بود و باعث شده زیادی تو چشم بزنه ، باران دلش ضعف رفتو لباش خندید ...
... می بینی تورو خدا، به من میگه عین عجوزه ها لباس بپوش بعد خودش دختر کش لباس پوشیده، خوب شد به حرفش گوش ندادما ...
توماژ نگاهش کرد، از از سرتا پاشو ...خوب از اون ماتیکای براق که نزده حل ...روسریشم خوب همونی که من گفتم، مانتوشم کرمِ، تنگ ولی خوب دیگه نمیشه کاریش کرد، شلوارشم یکمی کوتاست ؛ لابد می خواد چکمه بپوشه ، بد نیست ولی بازم خیلی خوشگل شده !
- اگه برندازت تموم شد بریم دیگه ؟
توماژ با خنده سری تکون دادو گفت بریم ...
بیان پائین پله ایستاده بودو تا اونارو دید ابروهاش از تعجب بالارفت!
- مامان جان روژین با شایان رفتن خرید عید ، ما هم داریم میریم پیش اونا، شما چیزی لازم نداری ؟
بیان نگاهشون کرد... ته دلش یه اعتراف کوچولو کرد ... چقدر بهم میان ، خدایا خودت آخرو عاقبت همه مارو به خیر کن !
- نه عزیزم برین خوش باشین ، این دخترم خیلی وقت چیزی نخریده، برین به سلامت ...
- باشه مادر، راستی شامم بیرون یه چیزی می خوریم ، دیگه شما چیزی درست نکن ...
- باشه عزیزم ، خوش بگذره ...
بارانم صورت بیانو بوسیدو با اجازه ای گفتو باهم رفتن ، بیان عاشق باران بود ولی ترس از آینده نمی ذاشت با خودش راحت کنار بیاد !
***
وقتی رسیدن روژینو شایان یه ربعی می شد منتظرشون بودن ، اونم به خاطر این بود که اونا زودتر رسیده بودن ، از ماشین پیاده شدنو رفتن سمت بارانو توماژ ...
باهم احوال پرسی کردنو وارد اولین پاساژ شدن ...
- باران چه ناز شدی ؟ چقدر رنگ عسلی به صورتت می یاد !
- جدا" ؟
- آره به خدا ، حالا چرا می خندی ؟
- آخه داداش جونت سفارش کرد این رنگی بپوشم ، می خواست زشت بشم کسی نگام نکنه ...
- دیوانه ، تازه خوشگلتر شدی که ! یه چیزیش میشه ها این پسر، تازگی ها بدجور با خودش خود درگیری پیدا کرده، باران یکمی باهاش راه بیا دیگه، گناه داره به خدا ...
- امروز تفاهم نامه امضاء کردیم ...
روِژین جیغ بلندی کشیدو دست بارانو محکم گرفتو خواست ببوستش که باران مانع شد ...
- تو که از اون روانی تری، زده به سرت دختر جون؟
- وای دورت بگردم باران، راست می گی ؟ آخ قربون جفتتون بشم ، وای باران جون من، چیکارا کردین حالا ؟
- خاک بر سر منحرفت، کاری نکردیم که، بعدشم مگه تو هر کاری می کنی واسه من می گی که حالا توقع داری من همه اسرارمو برات فاش کنم ...
- می گم ، به خدا می گم، جون من اول تو بگو ...
- بمیر از فوضولی... نمی گم ...
- باران ...خوشگلم ، آبجی گلی ، بگو دیگه ... جون من ، باران ... چطوری می بوستت ؟
تموم تن باران خیس عرق شد، نمی تونست تصور کنه روژین چطوری تونسته این حرفو بزنه ولی انگار بد جور تو دلش مونده بود!
- بگو دیگه، باران داشتین می اومدین اتفاقی افتاد ؟
- دیونه شدی ؟ حالت خیلی بده ها ، مثلا" چه اتفاقی؟
- آخه چشمای داداش سرخ سرخ ...
- روژین از دست رفتیا، فکر کنم اونی که باید توضیح بده تویی نه من ، یه نگاه به خودت تو آینه انداختی ؟
روژین دست پاچه سری تکون داد وگفت:
- چی ؟ چی شده ؟ باران مردی حرف بزن دیگه ...
یه آینه از توی کیفش درآوردو بهش داد...
- نگاه کن ...
چیزی که روی لباش نمونده بود ، تازه سفیدو متورمم شده بودو اگه می خواستی دقیق شی یه زخم کوچولو هم زیر لبش بود ...
-وایی باران خیلی معلوم ؟
-پس می خواستی معلوم نباشه ؟
-همش تقصیر این شایان ، هی بهش می گم این کارو نکن گوش نمی ده ، حالا جلوی داداشم بد میشه ...
-آره خیلی بد میشه! نیست که خودش اصلا" از این کارا بلد نیست!
روژین دوباره ذوق زده جیغی کشیدو پرید تو دل باران ...
-روژین تورو خدا آرووم باش، به قرآن آبرومون رفت؛ حالا توماژ بیچارمون می کنه ...
-وای الهی فداش بشم، دورش بگردم ، الهی ...چقدر این مدت صبر کرده ها ، اگه شایان جای اون بود رسما" دیونه میشد...
-الانم دسته کمی از دیونه ها نداره، آرووم باش داره می یاد طرفمون ...
دوتایی شون سر به زیر شدنو ثابت ایستادن ، ولی کودک درونشون شدید فعال شده بود...
-باران جان یه لحظه بیا اینو ببین ...
-کجا رفتین یهو شما؟
-تو اون مغازه بودم، عطرم تموم شده بود با شایان رفتیم یکی خریدیم ، حالا بیا اینور...
روژین رفت پیش شایانو بارانم با توماژ هم قدم شد ... توماژ دست بردو مچ دست بارانو محکم گرفت ...
-داشتین چی می گفتین ؟
-هیچی به خدا، این خواهر فوضولت، می خواد از همه چی سر در بیاره همین ...
توماژ فشار دستشو دور مچش محکم کرد...
-باران چیزی که بهش نگفتی؟
-نه ، چی بگم ! بچست دیگه ، دلش می خواد بدونه داداشش چقدر شیطون ...
اینبار مچ دستشو انقدر محکم فشار داد که آه از نهاد باران بلند شدو براق شدتوصورتش ...
-چته دیونه ؟ دستمو شکستی ...
-باران چیزی که بهش نگفتی هان ؟ به خدا اگه بشنوم یه کلمه از چیزایی که بینمون می گذره بهش گفته باشی پشیومنت می کنم ...
باران با اخم نگاهش کرد... چقدر وقتی با جذبه می شی خوشگل می شی پسر!
-من عقلم هنوز سر جاش ، به اونم چیزی نگفتم ، حالام دستمو ول کن درد گرفت ...
-ازمن گفتن بود ؛می تونی امتحان کنی ...
یکمی دیگه هم توی پاساژ چرخیدنو یه چیزایی هم خریدن، ولی باران دست رو هرچی می ذاشت توماژ می گفت این خوب نیستو خودش یه چیزی دیگه براش انتخاب می کرد،بارانم الکی قیافه می گرفت ،ولی تو دلش قندی آب میشد که بیاو ببین ...
قسمت خوشمزه ماجراهم فردین بازی جناب بود که همه خریدای روژینو بارانو هم خودش تنهایی حساب کردو همه رو شدیدا" خوشحال کرد ...
کارشون تو مغازه آخر که تموم شد، باران اومدو کناری ایستاد ...
-چیزی شده ؟
-برای چی منو آوردی خرید؟
-آخی ..بگردم الهی ، معلوم شد هیچی هم نمی خواستی خدا رو شکر !
اینو گفتو به کیسه های بزرگو کوچیک توی دستش اشاره کردو مردونه خندید...
-همش مال خودت من هیچ کدومو نمی خوام ...
-جدی همش مال خودم ؟ باشه چه بهتر، پس کاش لااقل سایز خودم بر می داشتم، اون تاپ قرمز بدجور چشممو گرفت ...
-ارزونی خودت ...
-دوستش نداری ؟
-نه ؛ نفرت انگیز...
-این کفشارو چی ؟هرچند پاشنش بلندولی جهنمو ضرر باشه اینو هم بر می دارم، دخترا این روزا از مردای قدبلند خوششون می یاد ...
باران چشم غره ای رفتو گفت:
-آره دوست دارن ، ولی نه از نوع بی قوارشو ...
مغازه آخری رو باران باروژین تنها رفته بود ، ولی اون دوتا چشم چرون پشت درمغازه حسابی کیف کرده بودنو هرکی با دست پر بیرون می اومد اونا از زور خنده کبود میشدن، کیسه ای هم که دخترا خریداشون رو توش گذاشته بودن صورتی بود، توماژ دست برد توشو بسته هفت رنگو زیرو رو کرد ...
-باران میگما، با اونای دیگه هر کاری خواستی بکن، ولی این یکی رو دیگه حتما" خودم بر می دارم ، نظرت ؟
-آره موافقم خیلی هم بهت می یاد، وای فکرشو بکن ...
توماژ اینبار عصبی رو کردبهشو گفت:
-ببند اون نیشتو ، فکرشو کردی نکردیا، می کشمت باران ...
-چرا خیلی قشنگ که !
باران چشماشو بالا بردو مثلا" داشت نشون می داد که توماژو تو اون خاک بر سری های زنونه داره تصور می کنه ... وای حال توماژ دیدن داشت !!!
-بسه دیگه، باران می کشمتا حق نداری بهش فکر کنی ...
-چرا ؟ این حقو تو ازم میگری ؟ وای توماژ فکر کن تو با این قدو هیکل یکی از اینارو بپوشی ، بنفششم فکر کنم بیشتر از همه بهت بیاد، چه شود به به ...
-خیلی خوب پس نمی خوای تمومش کنی دیگه ؟باشه،خودت که می دونی پررو تر ازاین حرفام، میام شب پیشت همون بنفشه رو هم که گفتی می پوشم ، نظرت ؟
باران از زور خجالت نفسش گرفت ... دیونستا، شوخی هم سرش نمیشه ، بازم آخرش همه چی به نفع اون تموم می شه من می دونم ...
توماژ جلو اومد خیره شد تو چشماش ، انقدر شیطون شده بود که شیطان رجیمو می شد تو چشماش قشنگ دید ...
-به به چه شود، راست میگیا ،چرا به فکر خودم نرسیده بود ؟اوف دختر تو خوب بلدی منظورتو برسونیا ، نمی دونستم انقدر حریفی !
این دیگه نامردی بود، چیزی که اصلا" بهش فکرم نکرده بود رسوندن منظور اونطوری بود ، دلش می خواست الان خودشو اون پسره منحرفو درجا خفه کنه ...
- وای ممنون عزیزم که به فکرمی ، شب حتما" به قصد عملی کردن منظورت خدمت می رسم ...
باران رسما"به شکر خوردن افتاده بود ... به خصوص که این حرفارو دم گوششو پر حرارت می گفت ...
- باشه بابا هرچی فکر تو سرم بود دود شد رفت هوا، خوب شد؟
- نه دیگه حالا فایده نداره ، من توماژم ، توماژ منفرد ، پس هر چیزی رو فقط یه بار میگم ، انجام نشد باید تلافی کنم ...
- پس امیدوارم تا شب نکشی ...
توماژ ماتو مبهوت به نفرین خاله زنکی باران گوش دادو همینطور ایستاد تا باران حسابی ازش دور شدو رفت سمت روژین ، خندش گرفته بود ، ولی خوب ،حال اون سنجاب کوچولو رو گرفته بود ...
توماژ به شایان نزدیک شدو دستی سرشوش گذاشتو گفت:
- خوب داداش بریم شام بخوریم ؟
- اینبار نوبت من توماژ خان گفته باشم ...
- پسر این گفته باشم تکیه کلام من، تازه وقتی یه بزرگتر هست یه بچه دست تو جیبش نمی بره گفته باشم ...
- حرفی نیست ، هرطرو راحتین ...
- آفرین خوشم می یاد زود میگیری پسر...
شایان رو کرد سمت روژینو گفت:
- روژین این داداشت امشب خیلی شنگول گنج پیدا کرده ؟
- آره دیگه ، اونم چه گنجی ! همه که مثل تو نیستن گنج به این بزرگی به چشمشون نیاد ...
شایان قهقهه زدو گفت که اینطور ...
- بی انصاف من به چشمم نمی یاد؟ من که تورو چشام می ذارم ...
شایان اینو گفتو دوباره خندیدو روژینو حسابی خجالت زده کرد ...
یه خیابون اونطرف تر توماژ یه رستوران عالی می شناخت که می خواست امشب عزیزاشو ببره اونجا ...
دور یه میز که یه گوشه دنج انتخاب شده بود نشستنو هر کدوم سفارششون رو دادن ...
پسرام که امشب حسابی لوس بازی شون گل کرده بود گفتن که هرچی نامزد عزیزشون می خوره همینو سفارش می دن ... می خواستن سنگ تموم بذارن کلا" ...
باران داشت دم گوش روژین حرف می زد که نگاهش افتاد به اخمای توهم رفته توماژ که روبروش نشسته بود ... توماژ یه نگاه خشن بهش انداختو با ابرو به شالی که در حال افتادن بودن اشاره کردو اخماشو بیشتر تو هم کشید... نمی تونست بی خیال نگاه هرزه پسرا روی باران بشه ، روژین خوشگل بود شاید خیلی قسمتهای صورتش از بارانم قشنگتر بود، ولی باران با اون چشمای گردو عسلی و ژست خاصش عجیب همیشه توی چشم بودو اینو توماژ نمی تونست تحمل کنه، حتی رفتارای روژین بیشتر مواقع بچه گونه و پر شیطنتت بود برعکس باران که سعی می کرد همیشه متین و آرووم رفتار کنه ولی بازم اونی که تو مرکز توجه بود باران بودو اینو توماژ نمی فهمید!
یه نفس عمیق کشیدو یه لحظه به حال شایان حسادت کرد... ببین چه با خیال راحت جلوی نامزدش نشسته و حرصم نمی خوره بعد من بدبخت باید همیش حواسم این ور اون ور باشه کسی نگاه چپ بهش نندازه ، عاقشی مونم غیرآدمیزاد ...
وقتی رسیدن خونه همه خواب بودن ، تو خریداشون برای بردیا و بیانم یه هدیه گرفته بودن ، باران هدیه بیانو گذاشت تا فردا بهش بده ولی از بردیا رو بردو توی اتاقش کنار تختش گذاشت، دو تا جین خوشرنگو یه کفش اسپرت سفید بود، چیزی که بردیا همیشه عاشقش بود ...
توماژ زودتر رفته بود بالا ، بارانم رفت تو اتاقش ولی هیچ کدوم از کیسه های خریدش نبود، اول که دید توماژ زودتر رفته به خیال اینکه حرفای سرشبو فراموش کرده خوشحال شد ولی حالا که کیسه های خریدش مفقود شده بود، فهمید در اشتباه محض بوده !!!
سریع لباس عوض کردو پرید توی تختشو خودشو زد بخواب ...بیاد ببین خوابم خودش می ذاره میره ...
سرشو کامل زیر پتو برده بود، ولی وقتی صدای بازو بسته شدن درو شنید نفسش گرفت، نمی دونست باید چیکارکنه! خودشو زد به خوابو سعی کرد تکون نخوره ...
صدای بهم خوردن کیسه ها و بعد نشستن توماژ روی تخت بهش فهموند حسابی قراره توی دردسر بیفته ...
توماژ حرفی نزد، تو سکوت مطلق فقط بهش نزدیک شدو کنارش دراز کشید، این اولین باری بود که کنارش به این نزدیکی می خوابید ، باورش نمی شد الان توماژ کنارش دراز کشیده و هر لحظه ممکن کاری بکنه که دوباره جفتشون بی تاب بشن ...
توماژ دوتا دستشو زیر سرش گذاشتو نفسشو پر صدا بیرون داد ...
- شب خوبی بود ، خوشگذشت به خصوص اون بخشی که منو اونطوری تصور کردی ، نمی خوای ببینی بهم می یاد یا نه ؟
باران یه لحظه حس کرد قلبش از حرکت ایستاده، مثل جن زده ها پتو رو پس زدو تو جاش نشست ... تموم تنش میلرزید حتی نمی خواست چشماشو باز کنه ...
- توماژ جون من برو بیرون، تورو خدا، ازت خواهش می کنم ... نری جیغ می کشما ...
- دیونه شدی دختر، چشماتو چرا بستی ؟
- برو بیرون خواهش می کنم، توماژ خیلی بی شعوری واقعا" رفتی پوشیدیش ؟
توماژ نفسش از زور خنده گرفته بودولی نمی خواست وا بده...
- خوب چشماتو باز کن خودت ببین، چرا ادا اصول در می یاری ؟ نمی خوای کاری کنی که ، یا نظر میندازی همین ، یه نظرم که حلال ...
باران در معرض جیغ زدن بود که توماز دستشو جلوی دهنش گذاشت وپرید بهش ...
- روانی من گفتم فقط تو ببین ، قصد ندارم اینطوری جلوی حاج صلاحو مامانم ظاهر بشما !
- توماژ خواهش می کنم، یا برو بیرون یا یه چیزی بپوش ...
- تا چشماتو باز نکنی نمی رم ...
- بمیرمم چشمامو باز نمی کنم، خیلی نامردی، دلم نمی خواد خوب ... توماژ بدم میاد جون من نکن اینکارو ...
توماژ حس کرد لحن حرف زدن باران داره شبیه التماس میشه ،شوخی دیگه کافی بود ...
- دیونه شدی دختر، چشماتو باز کن، جون من باز کن ...
باران نرم بین چشماشو باز کرد ولی حالا دیگه واقعا" جیغ لازم شده بود!!!
باران جیغ جیغ کنون مشت لگد بود که حواله اون پسره بی ادب می کرد ...
- خیلی نامردی ، خیلی حال به هم زنی ، چرا پوشیدی اینو؟
- اینو نمی خواستی ببینی بدت می اومد؟ ببین چقدر بهم می یاد!
- آره جون خودت، شبیه مترسک سر جالیز شدی ...
توماژ صداشو نازک کردو گفت:
- واقعا"؟
- برو درش بیار به خدا از ریخت می افته ، هرچند فکر نکنم دیگه بپوشمش، آه توماژ خیلی بدی ، خیلی دوستش داشتم ...
- از خداتم باشه، دختر هرکی جای تو بود می پوشیدش دیگه هم درش نمی آورد ...
اون تاپ قرمزو که باران خیلی دوستش داشتو پوشیده بود ، تاپ بیچاره هم که در حال انفجار بود و تقریبا" تا بالای نافش ایستاده بودو عضلات فولادی حسابی خودشو نشون داده بود ...
- درش بیار توماژ خواهش می کنم ...
توماژ خندیدو دستاشو چپو راستی پائین لباس گذاشتو یه ضرب از تنش درآورد، باران همینطور شوک زده عین ندید بدیدا فقط زل زده بودبهش ...نفسش گرفت...آخه نمی گی من قلبم ضعیف پس می افتم؟
- ببند نیشتو، خوب خوشت نمی یاد اینطوری زل زدی به پسر مردم ...
باران مثلا" خجالت کشیدو سرشو زیر انداخت ...
- جدی فکر کردی اونطوری اومدم تو اتاق؟
- از تو هیچی بعید نیست!
- ولی خدایی خیلی خوشگل بودن ...باران ؟
- هان ...
- بی ادب ، بگو جونم ...
- جونم ...
توماز یه بسته کوچولوی سفید گرفت جلوش ...
- توش چیه ؟
- بازش کن می فهمی ...
باران با احتیاط در بسته رو باز کرد، توش یه جعبه کادوپیچ شده بود ، کاغذو پاره کردو ذوق زده پریدو گردن توماژوگرفتو یه بوسه آرووم روی گونش نشوند ...
- وای مرسی ، عاشق بوشم دستت درد نکنه ...
- دیدم هر موقع این عطرو می زنم حالی به حالی میشی گفتم یکی شم واسه تو بخرم وقتی نیستم با خاطره ها کیف کنی ...
- بی مزه نشو دیگه ، ولی مرسی خیلی دوستش دارم ، باور کن !
- می دونم ... خوب حالا بریم سروقت کادوی اصلی ...
دوباره یه بسته گرفت جلوش ...
- بازم هست ؟
- این یکی فرق داره، اینو واسه خودم خریدم ولی تو باید ازش استفاده کنی ...
باران با تعجب در بسته رو باز کرد، 5 تا رژ مایع آلبالویی یه شکل با رنگای شبیه بهم که نهایتا" یه درجه تیره یا روشن بود ، داخل بسته بود ، با ذوق یکی شو درآوردو گفت:
- اینا مال من ؟ وای چرا انقدر زیاد؟
- عزیزم گفتم مال خودمن، حالا چشماتو ببند...
... رسما" زده به سرش دیگه ، نمیشه باهاش مخالفت کرد... چشماشو بستومنتظر شد ...
ولی چند ثانیه بعد کشیده شدن اون مایع غلیظو روی لبش حس کرد ...
- حالا چشماتو باز کن ...
- واقعا" لازم بود چشمامو ببندم؟
- آره ، چشمات باز باشه من تمرکزمو از دست میدم ...
- خدا شفات بده ...
توماژ خمار نگاهش کرد، از اون مدل نگاهایی که دل بارانو می لرزوند ...
بعدم سرشو کج کردو لب پائینش رو با چشمای بسته بوسید، چند ثانیه صبر کردو دوباره یکی دیگه رو امتحان کرد، اینبار مایع رو بیشتر رو لبش کشیدو دوباره سرشو کج کردو لبشو بودسید، سومی و چهارمی رو هم امتحان کردو بعد با چشمای خمارش نگاهشو دوخت به بارانو مظلوم گفت:
- چرا اینا همش یه مزه میده ؟
باران با بغض نگاهش کرد...
- بمیرم الهی دیونه شدی ؟ آخی ... جوون بودیا ...
- باران اذییت نکن، خرابن شاید! مزه آدماس بادکنی می ده ...
- خوب عزیزم مگه قرار بود مزه چی بده ؟ خدایا منو از دست این روانی نجات بده ...
- من فکر کردم اینرنگی لابدمزه توت فرنگی، آلبالویی چیزی می ده ...
- پاشو برو خودتو جمع کن، یعنی می خوای بگی تا حالا ازاین شکرخوریا نکردی ؟ بابا ما گوشامون مخملی قبول ، ولی نه دیگه تا این حد !
- باران به جون خودم تا حالا مزه نکرده بودم، چندشم می شد ...
باران تنش داغ شد، این یه اعتراف بزرگ بود، اینکه براش با بقیه فرق داشت یه معنی بیشتر نمی تونست داشته باشه اونم واقعی بودن این عشق بود!
توماژ بهش نزدیکتر شد ، انگشتش رو لباش کشیدو گفت:
- اصلا" نمی خوام چیزی روش باشه ...
اینو گفتو بازم با ولع بوسید، پر از حس ، پر از تموم حسایی که اون لحظه می تونست داشته باشه، بارانم همراهی کرد ...
- میشه کنارت بمونم ؟
داشت دوباره نگاهشو دستاش سوزنده می شد ، باران ملتمس نگاهش کرد...
- نمی خوام برم، لااقل امشبو نمی تونم برم ، بمونم ؟
باران سرشو زیر انداخت ...
- اجازه می خوام ...
دستشو جلو آوردو صورت بارانو قاب گرفت...
- باران حالم خوب نیست بمونم ؟
باران تموم تنش می لرزید، حالشو حسشو می فهمید، تپش قلبش بی داد می کرد، تمنای توماژو از چشماش میخوندو همین میترسوندش، ولی تاب نه گفتن نداشت...
- خانومی ، بارانم، نفسم ... می دونی خیلی می خوامت، داری دیونم می کنیا دختر؟
باران چشماشو بست ، نمی تونست نگاهش کنه و جوابش رو بده ....
دراز کشیدو دست توماژ گرفتو کشوندش سمت خودش، توماژم آرووم دراز کشیدو کنارش خوابید ...
- چقدر تنت داغ باران ؟
سرشو جلو آوردو زیر گوش بارانو بوسه زد، لبای مرطوبش صورت باران نوازش کرد، چقدر این گرمارو دوست داشت !
حالا موضوع اون دختر به نام باران مطرح شده، پس ممکن این چند پست به خاطر مشکل باران زیاد مناسب هر سنی نباشه، نمی خوام فکر کنین دارم این مسائل رو زیادی باز می کنمو قصد خاصی دارم ، ولی مجبورم به خاطر اینکه دقیق نشون بدم مشکل باران از کجاست و حالات روحیش چطوری پیش میاد، به مقدار موضوعو باز کنم، شاید بعدا" تو ویرایش یه قسمتهایی از داستان حذف بشه ولی همین که دوستایی که الان همراهیم می کنن بدونن یه دختر با چه مسائلی می تونه روبرو بشه و سکوتش ممکن چه ضربه های بعدا" تو روال عادی زندگی از این ترسش بهش برسه ، بارم کافی، ممنون همه تون هستم و ازتون بابت مطرح کردن بعضی مسائل پیشاپیش عذر می خوام، منتظر نظرتون راجع به این موضوع هستم ...
راستی همه شو هم توی یه پست می ذارم تا مزش بیشتر باشه ...
چشماش بسته بود، یه جورایی بین مرز خواستنو نتونستن گیر افتاده بود، گلوش می سوخت ، ولی نمی دونست این سوزش از کجا می یاد! می ترسید خیلی زیاد!!!
پشتشو به توماژ کردو باهاشو جمع کرد توی شکمشو سعی کرد آرووم باشه، توماژ از پشت بهش نزدیک شدو دستشو دور شکمش انداختو اونو به خودش نزدیک کرد و بعد سرشو بین موهاش بردو یه نفس عمیق کشید ...
بعد دستشو روی شونش گذاشتو سرشو به گوشش نزدیک کرد
- باران ... ممنونم ...
موهاشو از پشت گردنش کنار زدو لبای برجستش رو روی گردنش گذاشتو بوسید و بعد کف دستش رو روی بازوش گذاشتو ادامه داد تا انگشتاش بین انگشتای باران قفل شد، خودشو کامل بهش چسبوندو دستشو همراه با دست باران جمع کردو روی بالا تنه ظریف باران گذاشت ...
دوباره شیطنتش گل کرد، انگار عهد کرده بود از همه رازای این دختر امشب سر در بیاره ... باران یه تیشرت آبی رنگ کشی تنش بود ... یقه لباسو پائین کشیدو خندید ...
-پس اتفاقی نبود ! هیچ وقت لباس زیر نمی پوشی نه ؟
باران حس کرد تموم تنش گر گرفته سرگیجم گرفته بود انگار، داشت یه جورایی حسو حالش عوض میشد، شاید دوست نداشت توماژ اینطوری راحت راجع به مسائل شخصیش حرف بزنه!
عصبی شده بود، عاشق توماژ بود ، عاشق این همه حس داغ، ولی نمی فهمید چرا این همه عشق جاشو به ترسو اضطرابو استرس داده!
به خودش نهیب زد ... کاری نکن اینو هم از دست بدی ، وقتی بهش بله گفتی می دونستی همچین عاقبتی در انتظارت، پس آرووم باش ... نمی تونم، می خوام ولی نمی شه، از ادامه دار شدن نوازشش می ترسم، از اینکه داره بهم دست می زنه عصبی میشم، بهش اعتماد دارم، گناهی نمی کنه، عاشقمِ ، حسشو باور دارم، ولی نمی تونم، به خدا نمی تونم، دارم ازش می ترسم ...
توماژ دستشو بالا آوردو چونشو گرفتو صورتشو به سمت صورت خودش برگردوند ، حس کرد رنگش پریده ولی اون رنگ پریدگی رو پای خجالت گذاشت ، سرشونه بارانو گرفتو کمک کرد تا طاق باز بخوابه ، بعدم خودش کنارش رو به شکم خوابیدو دستاشو از روی آرنج حائل تنش کردو سرشو بالا گرفت تا عشقش رو با تسلط ببینه ، چشمای باران بسته بودو لباش سفید شده بود، با سرانگشت صورتش رو نواز کرد، بعد آرووم سرشو پائین آوردو لباشو طولانی بوسید...
ضربان قلبش شدید بالا بود، تا حالا این حس پر تمنا رو تا این حد شدید تجربه نکرده بود، هر ثانیه که می گذشت بیشتر محتاج می شد ...
ولی حس کرد باران مثل چند دقیقه پیش نیست، همراهی نمی کرد! انگار لبش بی جون شده بود !!!
نمی دونست حسش درست یا نه ولی یه چیزی تو درونش میگفت باران ترسیده ... ولی من که کاری نکردم؟ فقط می خواستم کنارش باشم همین ...اون ترسیده! از من ؟ خودت می دونی یه چیزی همیشه آزارش می ده ، نمی خوام باور کنم مشکلش این بوده !!!
-باران چیزی شده ؟
باران چشمای لرزونش رو نرم باز کرد، چی میگفت؟ چیزی نشده بود ! ولی خوب ترسیده بود، دست خودشم نبود، خیلی سعی کرد ولی نشد ...
-نفسم از من ترسیدی ؟
باران دوست نداشت توماژ ترسو از توی چشماش بخونه ، اینطوری تازه یه ترس به ترسای غریب گذشتش اضافه میشد، اینکه توماژ بعد اینکه بفهمه علت ترسش از چیه و تنهاش بذاره خارچ از تحملش بود ... واسه همین دورغ گفت، سعی کرد این ترس لعنتی رو پنهون کنه ...
-نه نترسیدم ، یکم سردم شده همین ...
توماژ خودشو بالاکشیدو بارانو محکم بغل کرد، داغ بود انقدرم زیاد که ، بتونه تا ابد بارانو گرم نگه داره ولی ...
با هر نفس تندش که به گردن باران می خورد و اینکه کاملا" معلوم بود دیگه تسلطی روی خودش نداره ، باهر نوازشش ، لرزش تن باران شدید تر می شد و با هر بوسه بی مرزش ، درصد هوشیاری باران افت می کرد...
توماژ حس کرد سردی تن باران غیر نرمال شده ، پشت سرشو با کف دست گرفتو بالا آورد، داشت می لرزید، تنش یخ کرده بود ...صداش کرد ...
-باران ، باران جان ، خانومی چت شده عزیزم؟
باران جوابی ندادو سرشو تو سینه توماژ فرو برد، یه جورایی انگار داشت ازش فرار می کرد به خودش پناه می برد، باران پی اون توماژ همیشه حامی بود ...
-آرووم باش عزیزم، سرد ته ، داری می لرزی ، بخواب ، بخواب، آرووم نفس بکش ... خدایا چی شدی یهو ؟
بارانو روی تخت خوابوند، خودشم داشت کم کم می ترسید، اولش فکر می کرد از روی خجالتش یخ کرده و تو سکوت مطلق فرو رفته ولی انگار اوضاع بحرانی تر از یه خجالت دخترونه بود ...
-ببخشید اذییتت کردم ، شرمندم، به خدا قصدی نداشتم فقط می خواستم ازت آرامش بکیرم همین ، نمی فهمم چرا ترسیدی ؟
باران چشمای اشکی شو باز کردو روی تخت نیم خیز شدو دستشو جلوی دهنش گذاشت هق زد، نفس توماژ گرفت ..." به خدا نمی خواستم کاری کنم، انقدرم بی شعور نیستم " اما روی اینم که بخواد این حرفو بهش بزنه نداشت ...
توماژ مجبورش کرد بخوابه و پتو رو تا روی سرشونش بالا آوردو دورش محکم کرد...
-بخواب عزیزم ، آرووم باش همه کسم، ببخشید ، نمی دونم شاید زیاده روی کردم، اگه می دونستم نمی تونی تحملم کنی ازت نمی خواستم کنارت باشم!
حرفای توماژ مثل تیغ تو قلب باران فرو می رفت، حالا چطوری باید به اون اثبات می کرد که مشکل از اون نیست، کسی که دچار استیصال شده خودش ، کسی که نمی تونه گذشته شو ، اون شب لعنتی رو ، اون ترس همیشگی رو فراموش کنه خود خودش!
توماژ از کنارش بلند شد، دولاشدو روی موهاشو بوسه زدو بایه ببخشید تلخ اتاقو ترک کرد، ناراحت نبود ولی انگار ته ته دلش حس کرد یه چیزی سر جاش نیست، افکار بدو پس زد، باید بهش زمان می داد، چقدر دلش می خواست باهاش در این مورد حرف بزنه ولی فعلا" وقتش نبود ...
صبح وقتی تو آشپزخونه با باران چشم تو چشم شد یه لبخند قشنگ بهش زد، دلش نمی خواست اتفاق دیشبو به روش بیاره ، یه سلام شیرین بهش گفتو رفت سمت بیان که داشت چایی می ریخت ...
-سلام مامان خوبی ؟ چه خبرا؟
-خبرای که پیش شما جووناست، خوشگذشت مادر؟
-جاتون سبز ، خوب بود، ولی این روژین پدر همه رو در آورد با این سلیقش ...
اینو گفتو رو کرد سمت باران که داشت وسایل صبحونه رو آماده می کرد
-باران جان راستی هدیه مامانو دادی؟
-وای خوب شد یادم انداختی، الان می یارمش ...
باران رفتو از توی اتاقش روسی خوشرنگ کرم قهوه ای که برای بیان خریده بودو آوردو گرفت سمتشو با خنده گفت:
-اگه پسندیدین انتخاب من بوده ولی اگه خوشتون نیومد پای انتخاب توماژ خان بذارین ...
-اون انتخابش حرف نداره مادر، هرچی اون بپسنده منم می پسندم ...
بیان اینو گفتو یه خنده قشنگی کرد، ولی باران نفهمید چرا گونه های خودش این وسط سرخ شدو چشمای توماژ شیطون ...
حاج صلاحم اومدو بعدم بردیا با بسته های کادو پیچ شدش ذوق زد اومد توآشپزخونه و یه راست رفت سمت باران ...
-وای باران مرسی ، چقدر خوشگلن ! اندازشونم خوبه ...
-انتخاب توماز خان بوده از اون تشکر کن ...
-توماژ که همه کاراش درست ...
-بردیا! این چه طرز حرف زدن ! زود تشکر کن ...
بردیا بادی به سینه انداختو رفت سمت توماژو با ژست مردونه ای با هاش دست دادو یه تشکرم با صدای کلفت شده ازش کرد وهمه رو به خنده انداخت ...
ساعت نزدیکای 5 عصر بود که بالاخره صدای بیان به اعتراض بلند شد ...
-توماژ مادر مارو همین طور نگه داشتی توی خونه که چی !حوصله مون سر رفت ، بریم بیرون یه دوری بزنیم ...
توماژ از تعجب ابرویی بالا انداختو بهت زده به بیان نگاه کرد، تا حالا سابقه نداشت بیان اینطوری غر بزنه و بهونه بیاره که حوصله ش سر رفته! توماژ سرشو به جلو خم کرد و گفت:
-ما مخلص شما مامان خوشکلمونم هستیم ، کجا بریم خوشگل من بگو زودباش ؟
-خوبه حالا خودتو لوس نکن ، ما می خوایم بریم زیارت ...
-باشه مادر به روی چشم عزیزم ...
روژین که طبق معمول نبود واسه همین پنج تایی راه افتادن ... مسیرشون تا شاه عبدالغظیم زیاد بود واسه توی راه بیانو باران حسابی با هم حرف زدنو بیان از جوونی شو اینکه چطوری با حاج صلاح آشنا شده برای باران حرف زد ...
وقتی رسیدنو پیاده شدن ، بیان یه بسته گرفت سمت بارانو گفت:
-قابل تو رو نداره ، سوغات مکه ست، ایشاا... برات خیرو برکت بیاره مادر ..
باران با بغض صورت بیانو بوسیدو ازش تشکر کرد ...بسته رو گرفتو بازش کرد ، یه چادر نماز حریر سفید بود با گلای ریز یاسی، از دیدن اون چادر نماز شرمش شد، آخرین بار که نماز خونده بود بر میگشت به زمان مدرسه، هنوز یه چیزایی یادش بود، خیلی وقت بود عادت کرده بود با خدا شفاهی حرف بزنه ، ولی حالا از خودش شرمنده شدو روی نگاه کردن به بیانو نداشت ...
باز ش کردو روی سرش انداخت ، بعد روی پاشنه پا چرخید تا ببینه بقیه کجا هستن!
اما همون لحظه چشم تو چشم توماژ شد ...
... خدایا ببین چه نازو معصوم شده ! عروسک چشم عسلی من ،آخه چطوری نادیده بگیرمش !!!
حس کرد ته چشماش می سوزه، چقدر تو اون چادر سفید شبیه فرشته ها شده بود، سریع رفت سمتشو خجالتو کنار گذاشت ...
مظلوم نگاهش کردو سعی کرد الان فقط عاشقانه و دوراز هوس نگاهش کنه،دست برد سمت صورتشو موهاشو فرستاد زیر چادرو بعد دوباره نگاهش کرد...
-خیلی بهت می یاد باران، می دونی شکل فرشته ها شدی ؟
صدای بیان از پشت سرشون اومد ..
-ببینمت مادر ...
توماژ کنار رفتو بیان صورت ناز بارانو تو قاب سفید گلدار دید ...
-خیلی ناز شدی دخترم، مبارکت باشه ...
اینو گفتو یه خنده ملیح تحویل جفتشون دادو بعد با حاجی جلو تر رفت، بردیا هم که تا حالا همچین جایی نیومده بود ذوق زده به دست فروشای دور حرم نگاه می کردو حواسش به کسی نبود، دم در ورودی حرم که رسیدن ، بیان دست بارانو گرفتو باهم داخل شدن، فضای اونجا شدیدا" بارانو تحت تاثیر قرار داده بودو باعث شد اشکش سرازیربشه ، یه اشکی که از ته دل بودو عمیق ...
اونجا حسابی دردو دل کرد، تا حالا تویه خونه کسی رو مشغول عبادت ندیده بود حتی اون وقتایی هم که تارا بود، اونم پای بند این مسایل نبود ، اما خود باران حرف زدن با خدارو خیلی دوست داشت،شاید چون حس می کرد اونم مثل معبودش تکو تنهاست!
یکی دوساعتی اونجا بودنو حسابی سبک شدن ...
وقتی اومدنو مردا رو دم در دیدن ، بیان رفت سمت توماژو گفت:
-مادر جان منو حاجی می خوایم بریم خونه خاله محبوب ، نوه هاشم هستن، بردیا رو هم با خودمون می بریم ...
باران همینطور متعجب به دهن بیانو چهره ذوق زده بردیا نگاه می کردو منتظر توضیح بیشتر بود ...
خاله محبوب خاله بیان بودواونا عادت داشتن هر موقع اینجا می اومدن یه سری هم به اون پیرزن می زدنو شبم پیشش می موندن ، اینارو توماژم واسه باران گفت ...
-بردیا جان مادر مکشلی که نداری ؟
-نه بیان جون مشکلی نیست، فردا همون ظهر باید برم مدرسه ...
-خوب اینم از این ، برین به سلامت بچه ها ...
-پس بریم برسونمتون ...
-نمی خواد مادر، ببینتتون نمی ذاره برینا، بعد مجبورین شبم بمونید، می شناسیش که !
-باشه مادر بریم تا سر کوچه شون می برمتون ...
همه سوار شدنو بارانم تو مسیر همه سفارشات لازمو به بردیا کردو سرکوچه هم از هم جدا شدن ...
وقتی همه پیاده شدن ، توماژ از توی آینه نگاهی به باران که محو تماشای بیرون بود انداختو گفت:
-خانومی تشریف نمی یارن جلو ؟
باران ناز خندید ، از اون خنده های که دل توماژو می لرزوند ...
-خیلی واجب؟
-اوهوم ... شدیدا" ...
باران پیاده شدو کنار توماژ نشست ...توماژ استارت زد و با یه نیش گاز تند خودشو سریع از اونجا دور کرد و افتاد توی جاده ... صدای ملایم موزیگ توی پخش باعث شده بود باران عجیب توی حس فرو بره و چشماشو ببنده ...
توماژ سرشو کج کردو بهش نگاهی انداختو بعد سرعتو کم کردو صدای موزیکو بلند ...
چند دقیقه ای گذشت ، ناخودآگاه دستشو روی پای باران گذاشتو نرم نوازشش کرد، به ثانیه نکشید که باران چشماشو باز کردو مظطرب نگاهی بهش انداخت ...
-چت شد یهو دختر ؟ جن دیدی ؟
-میشه دستتو برداری ؟
توماژ خنده بلندی کردو گفت:
-باشه بابا نمی خورمت که ...
-خیلی بی نمکی می دونستی اینو ؟
توماژ لب پائینش رو به دهنش گرفتو چشماشو تنگ کردو زل زد تو چشماشو گفت:
- آخه تو که نمی ذاری نشونت بدم چقدر بانمکم وگرنه عمرا" این حرفو نمی زدی ...
باران حس کرد داره از خجالت ذوب میشه و به نفس نفس افتاده، روشو ازش گرفتو دوباره به جاده خیره شد ...
-باران ...
-بله ...
-میگم میدونی مامان چرا امشب واسه خودشون برنامه ترتیب داد ؟
باران دستو پاشو گم کرد مثل خنگا به چشماش زل زدو سرشو چند بار تکون داد ...
-من چه می دونم!
توماژ دوباره خندیدو پشت دستشو روی لباش گذاشت ...
- از چشمام حال خرابمو خونده دیگه، ولی زن بیچاره نمی دونه که اون اصل کاری بلد نیست حرف نگاهو بخونه ...
باران آب دهنشو قورت دادو سعی کرد آرووم باشه ... خدایا حالا نمیشد این یه دونه مادرو هم شبیه مامان من می آفریدی ؟ حتما" باید یکی رو نصیبم می کردی که حواسش به این بچشم باشه ... خیلی بی انصافی ...
-خوب خانم خوشگله حالا تا شب خیلی وقت هست بعد شامم می تونی فکر کنی امشب چی بپوشی الان فعلا" بگو واسه شام چی هوس کردی ؟
باران براق شد توصورتشو هرچی بدو بیراه بلد بود نثارش کردو توماژ به جاش انقدر خندید که اشک از چشماش دراومد ...
-خیلی بی شعوری پسره هیز، یعنی هیچی دیگه به جزء این ،تو اون مغز نداشتت نیست؟ بی معنی ... بی ظرفیت ... حال بهم زن ...
باران می گفتو توماژ قهقهه می زد تا بالاخره رسیدن دم در یه رستوران ...
-خانومی دارم باهات شوخی می کنم جدی نگیر عسلم ...
-اه ، ساکت شو بدم می یاد ، این چه ادا اصولی از خودت در می یاری ...
توماژ ابروهاشو بالادادو تو بهت حرفای این دختر سنگی موند ، ولی حس کرد ته چشماش داره می خنده و اینا همش تظاهر ولی خوب چیزی که به زبونش می اومد همین بود ...
اینبار نوبت یه رستوران سنتی بود رفتن داخل ، یه جای که تو نگاه اول جالب نبودو شبیه یه زیر زمین نمور به نظر می اومد ولی باران وقتی داخل شدو معماری سنتی شو دید و موزیک آروومی که پخش می شدو شنید، براش مسلم شد که توماژ اونو جای بد نمی یاره، روی یکی از تختا نشستو توماژ سریع منورو برداشت
-وایی باران دارم می میرم ، اوف خیلی گشنمه ...
-بیمرم الهی ...می ترسم با این غذای کمی هم که داریا سوء تغذیه بگیری !
-اگه بدونی روزی چند بار می رم ته بندی !
باران نگاهش کردو دلش برای اون کودک درونش شدید ضعف رفت، قطعا" اگه اینجا نبودن می پریدو یه بوس گنده از اون صورت جذابش می کرد، با این فکر حس کرد دوباره تنش داغش شده واسه همین سعی کرد ذهنش رو منحرف کنه ...
-خوب خانومی چی می خوری ؟
-فرقی نمی کنه ، توچی می خوری ؟
-می خوای سینی مخصوص سفارش بدیم ؟
-باشه موافقم ...
توماژ سفارش سینی مخصوص رو دادو بالاخره آرووم گرفت ...
چند دقیقه بعد وقتی سینی مخصوص رو همراه با سه تا پرس برنج جلوی روشون گذاشتن باران نزدیک بود پس بیفته ...
-توماژ اینارو واسه چند نفر سفارش دادی ؟
همه چی توی سینی بود، از انواع کباب گرفته تا چند مدل ماهی سرخ شده و کبابی، اگه یه آدم عادی می خواست این غذا ها رو بخوره 5 نفری باهاش سیر می شدن ، شاید زیادم می اومد !
-چیه خانومی کمه ؟
-وای خدای من ...
باران همین طور داشت متعجب نگاهش می کردکه توماژ نزدیک سه تا از کبابارو در دم پائین داده بود ...اگه کسی به ظاهرش نگاه می کرد می گفت این پسر عمرا" تا حالا توی یه وعده غذاش یه پرس بیشتر خورده باشه ولی حالا مثل چرخ گوشت افتاده بود به جون کباباو دریغ از اینکه یه ابسیلون شکمش جلوبیاد!
-بخور دیگه بخوای ناز کنی دیگه چیزی ازش نمی مونه ها!
باران خندیدو چندتا تیکه جوجه برای خودش داخل بشقاب گذاشت ...
-شما دخترا موقع غذا خوردن آدمو از اشتهای میندازین ، مگه غذا خوردنم کلاس گذاشتن داره ! بخور دیگه حالمو نگیر ...
درست برعکس چیزی که باران تصور می کرد توماژ همه رو خوردو بعدم یه نفس راحت کشید ...
-زنده ای هنوز ؟
-تو سیر شدی ؟ می خوای بازم سفارش بدم ؟
-بسه دیگه هر چی هیچی نمی گم ...
-دفعه دیگه با تو هم نمی یام ، ضد حال ... باید یه دختر چاقو چله پیداکنم چیه شما دخترای نی قلیون ! به غذا یه طوری نگاه می کنین انگار ملگه غذابتون جلوی چشماشون ...
-آخه ما دخترا اگه می دونستیم با خوردن زیاد چیزی به عقلمون اضافه میشه ها حتما" بیشتر می خوردیم ...
-اینو انگار یه بار دیگم گفته بودی ، یه چیز تازه بگو ...
-مغرت کوچیکِ واسه همین یه بار دیگه گفتم تا حسابی ملکه ذهنت بشه ...
از وقتی که از رستوران بیرون اومدن تا رسیدن خونه یه دم باهم کل کل کردن تا جفتشون فک درد گرفتن ...
باران تازگی ها موقعی که از جلوی درخونه شون رد میشد حتی یه نگاه کوتاهم بهش نمی نداخت ، امشب که دیگه جای خود داشت ، روشو کامل به توماژ کرده بود که مبادا چشمش به اون خونه بیفته ، اون خونه براش شده بود کلبه وحشت انگار!
توماژ کلید انداختو وارد شدو بارانم پشت سرش اومد و یه راست رفت توی آشپزخونه تا یه لیوان آب بخوره ، وقتی برگشت صدای خنده بلند توماژ کل خونه رو پر کرده بود ...
-کی بهش زنگی زدی مگه طلاخانوم ؟
-...
-آهان ، آره رفتن خونه خاله ، با بردیا رفتن ، شبم می مونن ...
-...
-باشه اگه حاج صلاح اجازه داده لابد مشکلی نیست دیگه !
-...
-فدات شم مراقب خودت باش ، صبح باشایان بر میگردی دیگه ؟
-...
-شبت بخیر عزیزم ...
باران تمام مدت با دهن باز داشت به توماژ که خنده خبیثی روی لبش داشت نگاه می کرد، تنها امیدش به برگشتن روژین بود که این امیدشم نا امید شد، هرچند اگرم برمی گشت اونا بالا بودنو توماژ به هیچ وجه ، این فرصت استثنائی رو از دست نمی داد!
توماژ تماسو قطع کردو خبیث خندیدو بعد دستاشو توی جیبش بردو آرووم اومد سمتش ...
-فکر کنم بحث ماهو خورشیدو فلکه شده امشب!!!
سرشو کج کردو صورتشو جلو بردو بعد آرووم لباشو روی لب باران گذاشت ، باران شوکه بود ، ولی از این نزدیکی و گرمای تن توماژ داغ شدو همراهیش کرد ...
سرشو بلند کردو دست برد سمت موهای بارانو فرستادش پشت گوششو بعد دوباره نگاهش کرد ...
-می دونی عاشق این خماری چشماتم ؟ وقتی اینطوری نگاه می کنی دیونه میشم ...
باران سرشو زیر انداختو نفس منقطع شدشو که داشت رسواش می کردو آرووم بیرون داد ...
مچ دستش رو گرفت ، دستاش سرد بود، انگشتش رو بین انگشتای باران بردو دم گوشش گفت:
-بریم بالا ؟
باران نگاهش نکرد توماژم فرصتو غنیمت دیدو یه دستشو انداخت زیرپاشو یه دستشم زیر سرشو بی هوای بغلش کرد ، باران ترسیدو یقه توماژو چنگ زدو سرشو توی سینش فرو برد ...
-می شنوی صداشو ؟ بی تاب تو خانم خوشگلستا ! یه خانم خوشگل خجالتی که خیلی وقتی صاحب این صدارو تو خماری گذاشته ...
لبای تبدارش رو نزدیک پیشونی باران بردو یه بوسه نرم روش گذاشت ...
-بریم تو اتاق من ؟ می دونی تا حالا روی تخت من نخوابیدی ؟
-باشه ...
-دوستت دارم باران ...
بارانو مثل یه شیء قیمتی محکم به خودش چسبوندو از پله ها بالا برد ...
وقتی رسیدن دم در اتاق توماژ ، باران ازش خواست که روی زمین بذارتش ...
-می خوای دبه کنی؟
-نه دیونه ، برم لباس عوض کنم بیام ...
-باشه ،پس منم می یام ...
-وای از دست تو ... اینطوری دوباره همونجا ولو می شی به خدا ...
توماژ خنده بی صدایی کردو دستش به گردنش گرفت ...راست می گفت ولی فرقی هم نمی کرد ، دلش می خواست امشب باران به سلیقه اون لباس بپوشه ...
-اشکال نداره ...
اینو گفتو دستشو کشیدو مجبورش کرد دنبالش راه بیفته، تحمل یه دقیقه دوری شو هم نداشت ...
-باران زودباش ...
-ای خدا ، تو یه دیونه ای چرا تا حالا نفهمیده بودم ؟
-اون دیگه مشکل خودت به من مربوط نیست ...
-تو چطو ری تا این سن دووم آوردی پس ؟
-واسه همینکه خیلی وقت دارم تحمل می کنم ، دیگه صبرم تموم شده ...
-پس لابد نمی دونستی که این کارارو می کنی شبیه ندید بدیدا شدی هان ؟
-چرا می دونستم ...
-خیلی بی حیایی اینو دیگه مطمئنم نمی دونستی !
-اتفاقا" اینم خوب می دونستم ، ولی تو اصل قضیه تفاوتی ایجاد نمی کنه ...
باران بالاخره به هر جون کندی بود لباس پوشید اونم به سلیقه توماژ خان و دنبالش راه افتاد ...
اما تموم مدت سرش پائین بودو افت فشارخونو تورگاش حس می کرد اما اینبار انگاری راه گریزی نبود ، دست توماژو محکم چسبید و سعی کرد نفسای آرووم بکشه!
توماژ روی تخت نشستو بارانم مجبور کرد کنارش روی تخت بشینه ، به چهره رنگ پریدش دقیق شد ...خدای من باز داره حالش بد میشه ... از خودش بدش اومد که مسبب این حس بد تو وجود باران شده بود...
دستشو سمت صورتش بردو چونشو گرفت
-من برم یه دوش بگیرم بیام، جفتمون خسته ایم بگیر بخواب ، نگران هیچی هم نباش ...
باران نمی دونست از اینکه داره این حرفو میشنوه خوشحال باشه یا ناراحت! اما ته دلش حس کرد خوشحالیش می چربه به دلچرکینیش ،واسه همین یه لبخند نیمه جون زدو روی تخت دراز کشید ...
توماژ از جاش بلند شدو بی حرف رفت سمت حمام داخل اتاقش ، نمی دونست ته این ماجرا به کجا می کشه اما هرچی بود باعث شده بود بد پریشون بشه ...
دوش آب سردو باز کرد،انگار سردی و حال بد باران روی اونم اثر گذاشته بود ، اون آب سردم مزید بر علت شد تا یکمی آرووم بگیره ...
وقتی حوله شو پوشیدو بیرون اومدو بارانو روی تخت دید دوباره انگار آتیش درونش فوران کرد، اما می خواست لااقل به خودش ثابت کنه که می تونه بازم طاقت بیاره !!!
موهاشو خشک کردو کنارش دراز کشید ، عطر تن باران روی تختش پاشیده بودو به بیقراریش دامن می زد، یکمی توی جاش جابجا شدو خودشو بهش نزدیک کردو نفس داغشو به پشت گردنش پاشید ...
باران پشت بهش بودو باعث می شد نتونه چهره و عکس العملش رو ببینه چون مشخص بود هنوز نخوابیده ...
دستشو دور شکمش انداختو اونو به خودش نزدیک کرد و دوباره همون حسای قبل تداعی شد ، باران مچاله تر شدو عضلات شکمش منقبض ...
یکمی دستشو بین موهاش فرو بردو نوازشش کرد اما باران مثل یه مجسمه سنگی آرووم کنارش خوابیده بود ، دسشتو از بین دستای باران رد کرد و سرشونش گذاشتو محکم گرفتش و بعد چشماشو بستو سعی کرد بخوابه ...
وقتی صبح چشم باز کردو بارانو کنار خودش دید یه نفس طولانی کشیدو از جاش بلند شد، شاید واقعا" داشت تلاش بیهوده می کرد!!!
نور آفتاب شدید بود، باران لای چشماشو باز کرد و توماژو ندید ، از فکر دیشبو اینکه چقدر منتظرشد تا توماژ لااقل یه بوسه نرم روی پیشونیش بذاره بغضش گرفت اما دیگه دیر شده بود...
رفت تو اتاقشو اون لباس خوابو در آوردو به جاش یه لباس راحتی پوشیدو رفت پائین ...
توماژ توی آشپزخونه بود ... سلام آروومی کرد... توماژ برگشتو نگاهی بهش انداختو با یه خنده بی جون رو لبش جوابشو داد ...
بعدم یه لیوان شیر برداشتو از اونجا بیرون اومد، بارانم که دید فعلا" نمی تونه تلاشی واسه بهتر شدن حال توماژ بکنه راحتش گذاشت ...
شب وقتی توماژو باران برگشتنو بیان چهره بی روحشونو دید حس کرد بینشون یه اتفاقی افتاده ولی روی پرسیدن نداشت ...
یه مدت از اون روزا گذشت به عید نزدیک شده بودن دقیقا" دو روز مونده بود اون شب قرار بود خونواده شایان بیان و در مورد آینده این دوتا جوون صحبت کنن، خیلی وقت بود به این نتیجه رسیده بودن که باید تکلیف این ماجرا معلوم بشه ...
شب وقتی مهمونا اومدن، بعد چند دقیقه خوشو بش رسیدن به اصل ماجرا، پدر شایان صحبتو به دست گرفتو گفت که می خوان عروسشونو با خودشون ببرن مشهد و دوست دارن قبل ازر فتن این عقدو رسمی کنن ...
خونواده روِژینم که راضی بودنو مشکلی در ظاهر نبود، چند ساعتی راجع به مقدمات عقد صحبت کردنو آخرم به این نتیجه رسیدن فعلا" یه عقد محضری داشته باشنو جشنو مراسمش رو بذارن واسه زمان عروسی ...
***
روژین بعد عقدش که خیلی هم ساده برگذارشد، شبونه با خونواده شوهرش راهی شدو برای اولین عید تو تموم دوران زندگیش از خونوادش جدا موند ...
همه دور هم نشسته بودنو کسی حرف خاصی نمی زد ...
باران نگاهش چرخید سمت بیان که مغموم سرشو زیر انداخته بودو به گلای قالی چشم داشت، دلش به حال اون زن سوخت رفتو کنارش نشست ...
-بیان جون چیزی شده ؟
بیان سرشو بلند کردو مادرونه بهش خندید ...
-نه عزیز دلم چیزی نشده، فقط ...
می خواست بگه فقط نبود روژین داره اذییتم می کنه ...که حاج صلاج با لحن شوخی گفت:
- خوب خانوم حالا که اون دختر نیست باید به دل ماهم غم بندازی، اگه بخوای کل عیدو این شکلی غمبرک بزنی من یکی کوتاه بیا نیستما!
-حاج صلاح نمیشه که ، بچم اولین بار ازم دور شده ، می ترسم به خدا ...
-نگران نباش خانوم من، اون از خداشم بود، بهت قول می دم این چند روزآخرین چیزی که یادش بیاد پدرو مادرش ،پس شما هم ناراحت نباش، اون رفته خوش باشه پس دلیلی نداره شما هم بخوای غصه شو بخوری ...
-خدا کنه همینطور باشه که شما می گی حاجی ...
-هست خانم، من مطمئنم ...
باران دستای گوشتالوی بیانو توی دست گرفتو گفت:
- بیان جون فکر کنین منم جای دخترتون ، درست نمی تونم جای خالی روژینو پر کنم اما می تونم لااقل کنارتون باشم ...
- عزیز دلم این حرفو نزن مادر، تو همیشه عزیز دل من بودی، فرقی نداره ، الان تو برادرت شدین همه دلخشویی من، اون دختره که فردا پس فردا می ره به این پسرم که اعتباری نیست، دلم به شما خوشه ، باورکن دخترم ...
شب بودو همه یه جورایی دمق نشسته بودن که باران عذر خواهی کردو بالا رفت ...دلش برای بومش تنگ شده بود، بدون اینکه به کسی بگه یه راست رفت سمت درو بازش کردو هوای تازه رو به سینه کشید ...
چند دقیقه ای گذشت ، تو ضمیر ناخودآکاهش اون صدای پا براش جون گرفته بودو حس می کرد داره صدای پای عزیزش رو میشنوه اما حس اینکه انگار توهم باشه زیادی قوی بود، برنگشت ... اگه صدای پا واقعی باشه جون می گیره !
چند دقیقه ای گذشت ، جون نگرفت ، کم کم بی طنینم شد ...
روشو برگردوند، گوشه لبش به خنده کج شد، کسی نبود، پس توهم بود! پس واقعا " عاشق شده بود !یه عاشقی که توی توهماتشم صدای پای عشقشم واقعی شده بود ...
به دیواره تکیه دادو آرووم روی زمین نشست ، خیلی وقت بود حس می کرد از هم دور شدن،توماژ دوباره اونو به حال خودش گذاشته بود ...
چشماشو بست ، بغضشو فرو داد و سر به آسمون بلند کرد ...
نفهمید چقدر زمان به جلو رفته اما گرمی یه دست قوی رو روی دستاش حس کرد، به نظرش بازم غوطه ور شده توی توهماتش! نرم بین چشماشو باز کرد، هستیش بود که کنارش روی زمین نشسته بودو بهش می خندید...
- سردت نیست؟
- نه ... خیلی وقت دیگه نه سرمارو حس می کنم نه گرما رو ...
- باران ...
- جونم ...
توماژ تموم وجودش خنده شد ...
- جرا ازم فرار می کنی ؟
- فرار نمی کنم ، یعنی از تو فرار نمی کنم، از خودم دارم می گذرم، من نمی خوام عادت کنمو تورو هم عادت بدم فقط همین ...
- هنوز به عشقم شک داری ؟ هنوز نمی دونی تنها عشق زندگیم تویی ؟؟؟
باران مستاصل نگاهش کرد، می دونست خیلی خوبم می دونست ...
- پس باهام این کارو نکن، نمی گم همه رابطه بسته به این موضوع ، نمی گم اگه با من نباشی یعنی عشقی نیست! اما اینطوری مطمئن میشم مال منی ، فقطو فقط مال من، اینطوری آرووم میشم، اینطوری حس می کنم آینده ای هم هست ، این فرصتو ازم نگیر باران ، تورو به همون خدایی که می پرستی قسمت می دم ازم فرار نکن ...
- من آینده ای ندارم توماژ ، خودت می دونی از تمام دنیا برام با ارزش تری ، خودت می دونی دیونه بند بند وجودتم، اما ازم نخواه این حسو خراب کنم، ازم نخواه کاری کنم از خواستنم پشیمون بشی ...
باران گریه می کردو می گفتو توماژ بغض کرده می شنید ...
- یه چیزی رو نمی فهمم، تومی گی نمی خوای ازدواج کنی، منم که می دونم بعد تو نمی تونم دیگه حتی یه حس شیرین داشته باشم چه برسه به آینده روشن ! پس خیلی بی معنی اینکه ازم فرار می کنی ! چرا نمی ذاری کنارم هم باشیم
؟ حتی مثل یه دوست، تو اینم ازم دریغ می کنی ...
- چیزی واسه گفتن ندارم، چیزی نیست که بشه توضیحش داد...
- تو داری از یه چیزی فرار می کنی آره ؟ حدسم درست باران؟
باران سرشو زیر انداختو چیزی نگفت...
- یعنی تا ابد محکوم به سکوتی و منم محکوم به بی خبری؟
- خواهش می کنم توماژ ، اون چیزی که تو فکر می کنی نمیشه ، با حرف زدن من اوضاع از اینی که می بینی بهتر نمیشه ، چرا درکم نمی کنی ؟
بهش نگاه کرد، عاشقانه، معصومو مظلوم، با همه حسش، پیشونی شو روی پیشونی توماژ کذاشتو نفس داغشو روی صورت اون پاشید ...
- توماژ من به اینم دلم خوشم، من به اینکه از دور داشته باشمت هم راضیم، بهت التماس می کنم ازم نخواه ، ازم نخواه که کاری کنم ازم بیزاری شی، بفهم اینو !
توماژ مچ دست بارانو گرفتو کشید ...
- بلند شو ...
- برای چی ؟
- بهت میگم بلند شو ، همین امشب تکلیف همه چی باید معلوم بشه، من دارم جون میدم باران، تو نمی فهمی اینو، تو نمی دونی که داری به روحو روانم ضربه می زنی، باید همین امشب همه چی رو بفهمم ...
بدن باران می لرزید، تموم تنش، اندامی که روز به روز داشت نحیفتر میشد ...بی جون گفت خواهش می کنم ، اما دیگه دیر شده بود، توماژ امشب دیگه کوتاه بیا نبود ...
دستشو کشیدو برد داخل و یه راست فرستادش تو اتاقش ...
- اینجا نمیشه ، توی این خونه نمی تونم، برای دو سه روز وسیله بردار، هرچی میشه کسی توی این خونه نباید متوجه بشه، اگه به نتیجه رسیدیم که هیچ وگرنه بعد برگشتنمون هرکسی راه خودشو می ره ...
باران بازم بااون عسلی های خیسش نگاهش کرد، شاید این آخرین نگاه بامجوز بود!!! دستاش کنار تنش آویزون شد، یه قدم جلو رفت ، چند قدم دیگه هم رفت، جلوش ایستاد، محکمو ولی نا امید، روی پنجه پا بلند شد، دستشو جلو بردو با کف دستاش صورت عزیزش رو با دست قاب گرفتو لباشو روی لبای اون گذاشتو طولانی بوسیدو این بوسه رو تا ابد برای خودش نگه داشت ... توماژ خمار نگاهش کردو بی حرف از اتاق بیرون زد
سریع یه ساک کوچیک برداشت، دوست نداشت به عاقبت این ماجرا فکر کنه ، هرچی میشد دیگه براش مهم نبود، می تونست تاابد با همین خاطره زندگی کنه ...
وقتی اومد پائینو توماژ و حاضر آماده دید نفسش گرفت، یعنی می تونست از این به بعد بدون اون نفس بکشه !
- مادر چطور انقدر یهویی ؟
- از قبل تصمیم گرفته بودم، به باران نگفته بودم که سورپرایز بشه ، دو روز بیشتر نمی مونیم ، نمی خواستم تنهاتون بذارم اما بچه ها اصرار کردن ...
داشت دروغ می گفت، دروغ محض، هماهنگی قبلی! سورپرایز برای باران! بچه ها منتظرن ! به همه حرفای توماژ خندید، بیانم به اون دوتا به ظاهر مرغ عشق ...
- باشه مادر برین به سلامت، خوش بگذره، نگران بردیا هم نباشین، حواسمون بهش هست، شاید ماهم این چند روز رفتیم شهر ری ، برین هیچم نگران نباشین ...
باران جلو رفتو صورت بیانو بوسیدو برای اولین بار صورت حاج صلاحو هم، با بغض نگاهشون کرد، انگار اینم آخرین نگاه بود!
ازشون عذر خواهی کردو رفت سراغ بردیا، پسر بیچاره خوابیده بود، فردا غید بود، چقدر دلش می خواست عکس اون به اصطلاح مادرو موقع عید کنارش داشته باشه اما حالا همون یه دونه خواهرم کنارش نموند !
رفت جلو صورتشو بوسه زد ... دیگه نمی ذارم تنهایی بکشی، بر می گردمو با خودم می برمت ، دیگه نمی ذارم تنها باشی عزیز دلم ...
از خونه بیرون اومدو نگاهی اجمالی به همه جا انداخت و بعد پشت سر توماژ راه افتاد ...
یه ویلا بود که ظاهرا" خیلی وقت پیش حاج صلاح خریده بود و توماژم یه کلید ازش داشت، خیلی بزرگ نبود، اما شیکو خوش جا بود، یه جایی نزدیک لواسان ...
توماژ پیاده شدو دست بارانو گرفتو پیادش کرد...
- خوش اومدی ... خیلی وقت خالی بوده، برای شب چیزی نمی خوایم ، صبح می رم خرید ...
- اوهوم ...
باهم رفتن داخل، زیادم بد نبود، فقط گرد گرفته بود، سالن بزرگی داشت باهمه امکانات و چهارتا اتاق ...
- هرکدومو دوست داری انتخاب کن ...
- باشه ممنون ...
باران نزدیک ترین اتاقو انتخاب کردو ساکشو اونجا گذاشت دوباره برگشتو روی مبل راحتی نشست ...
توماژ رفتو یه لباس راحت پوشیدو برگشت توی سالن ...
- چای می خوری ؟
- آره ... بیا بشین من آماده می کنم ...
- نمی خواد ، جای لوازم رو نمی دونی ...
باران بی حرف جاشو توی مبل ثابت کردو چشماشو بست ...
چند دقیقه بعد با پائین رفتن مبل فهمید که توماژ کنارش نشسته ، نرم چشماشو بازکرد...
- بخور سرد می شه ...
لیوان چایی رو برداشتو بی وقفه خورد ، اینبار توماژ باورش شد باران تموم حساش خاموش شده ...
- داری چیکار می کنی با خودت باران؟ خیلی خودخواهی می دونستی اینو؟
- نیستم ، عجولانه قضاوت نکن ...
- پس حرف بزن ، لعنتی یه چیزی بگو دارم خفه میشم ...
لیوان چایی رو روی میز گذاشتو پاهاشو جمع کردو توی مبل چمبره زد، انگار اینطوری می تونست از هجوم اون همه حس بد دور باشه ...
- باران تو گذشته تو کسی بوده؟
تصمیم گرفته بود حقیقت رو بگه، دیگه از پنهون کاری خسته بود خیلی زیاد!!!
- آره ...
اخمای توماژ یکم توهم رفت، اونم یه تصمیم گرفته بود" باید خودمو واسه شنیدن هر حرفی آماده کنم" خیلی وقت بود مطمئن شده بود ، این همه حس ضدو نقیض باران منشاء میشه از یه رابطه گم توی گذشتش ، حالا اومده بود که بشنوه ، که کمک کنه باران رها بشه، که بهش بگه گذشته دیگه گذشته !!!
- خیلی سال پیش ، درست 6 سالو 11 ماه پیش ، دو روزه دیگه می شه هفت سال کامل ...
- چه خوب یادت مونده ...
باران مات نگاهش کرد...
- از تنفر نه از عشق ...
- دوستش داشتی؟
- اوایل آره، ولی تو تموم این سالا مطمئنم از کسی تا این حد متنفر نشدم...
- یعنی می خوای بگی همه این زجرایی که می کشی مسببش اون بوده؟
- اون و خیلی های دیگه که از گوشتو پوست خودم بودن ...
خون تو تن توماژ یخ بست ...وای خدای من ...
- باران می خوام بشنوم بی کمو کاست فکر می کنم لااقل این حقو داشته باشم!
- می گم ، ولی هیچی جرء نفرت ازمن نصیبت نمیشه ...
توماژ حس کرد تمام رگاش متورم شده ، دستشو جلوی دهنش گذاشت و نگاهش کرد، مصمم بود ، پس باید می شنید ...
- وقتی مامان رفت ، همون زنی که اسمش مادر بود، تارا... وقتی رفت منو بردیا تو سن خیلی بدی بودیم، سعید هیچ وقت نبود، من تنها بودم تنهای تنهای، با یه پسر بچه کوچولو که مدام سراغ مادرش رو می گرفت، خونواده تاراو سعید جفتشون ازمون دوری کرده بودنو چسبیده بودن به زندگی خودشون و اصلا" یادشون نمی اومد نوه ای هم دارن ، ولی اوضاع من از همه بد تر بود ، داشتم تو باتلاق تنهایی خفه میشدم ...
باران پشت دستشو روی پیشونیش گذاشت، حس کرد داغ شده ، تب که نداشت لابد از یادآوری اون روزا بود!
- اسمش هومان بود، از دوستای بابا، فکرشو بکن از دوستای بابا یعنی هم سنو سال اون بود، یعنی من می خواستم بابامو تو وجود یکی دیگه پیداکنم ...
-اون شب اومد ، با یه جعبه بزرگ کادو پیچ شده ، گرفت سمتمو تولدمو تبریک گفت، تبریک گفت به جای همه کسایی که باید می گفتنو می بودن ،اما دریغ از یکیش!!!
آه بلندی کشیدو به چشمای منتظر توماژ نگاهی انداخت، گناه اون چی بود! اونی که انقدر خوب بودو باید میشنید و عذاب می کشیدو باهاش همدردمی شد!
-وقتی اومد داخل خونه بابا نبودو بردیا هم خوابیده بود، یکی دوساعتی نشستو بعد دوباره کادو رو بهم دادو گفت که بپوشمش ، نخواستم! اصرار کرد... یه لباس قرمز آتیشی بود، رنگی که عاشقش بودم، اون بی شرف اینو می دونست ... دوباره خواست بپوشم، دوباره نخواستم ، اما گفت بپوشو فقط خودت ببین ...
رفته بود به اون زمانو انگار دیگه توماژو نمی دید! لرزش اندامش داشت نمایون می شدو لرزش صداش توماژو آزار می داد، مغموم ادامه داد...
-رفتم تو اتاقم، خیلی ذوق داشتم، لباس قشنگی بود، با همون رنگی که عاشقش بودم، اصلا" فکرشو نمی کردم، تو تصوراتمم نمی گنجید، اما اومد ... اومدو نابودم کرد ... دستاش داغ بود مثل هرم نفساش اما کثیف بود ، از پشت بهم چسبید، محکم... نفسم گرفت، خون تو رگام یخ بست، التماس کردم، نشنید، زجه زدم ، هق زدم، مست بود نمی شنید ...
با پشت دست اشکاش که صورتشو پر کرده بود پاک کردو بینی شو بالا کشید ، یکمی سرشو با اون بی حالی مفرط بالا آورد ، می خواست توماژ از چشماشم بخونه که چقدر از اون لحظه بیزارِ ...
-توماژ دلم می خواست می مردم، ولی خدا منو نکشت، خدا خواست نشونم بده نتیجه حماقتم بهتر از این نمی تونه باشه !!!
این کلماتو با انزجار می گفتو صداش بد کش دار شده بودوگلوش از زور خشم می سوخت ...
توماژ مرتب پلک می زدو نفسهای ممتدو طولانی می کشید، حالا وقت جازدن نبود!
-بگو باران ...
باران یهو خندید، خنده ای که بی معنی تر از بی معنی بود، تلخ تلخ ، مثل زهر...
-بعد می دونی چی شد؟
زجه زد ...
-می دونی چی شد؟
توماژ خواست دستشو بگیره تا آروومش کنه، دستشو پس زد ، باز با اون صدای خشدار ادامه داد ...
-نمی دونی چی شد! هیچکی نمی دونه! خودمم نمی دونم ، خودشم نمی دونه ...
حرفاش نا مفهموم شده بود، مثل دیونه های میون خنده هق می زدو میون گریه می خندید...
-ناجیم اومد ، بابا ...هه ...بابا ... سعید اومد... ناجیم ...
نعره کشید...
-می شنوی ؟ ناجیم ، نجاتم داد، از دست اون بی شرف ... زدش ...بد زد... من گریه می کردم... اون می زد... من زجه می زدم ... اون می زد... من التماس می کردم ... اون بازم می زد ...
لرزش اندامش فاحش شده بود، توماژ ترسید، یه لحظه انگار پشیمون شد از شنیدن !!! رفت سمتش ، می خواست لااقل کمکش کنه تاکمتر بلرزه ... باران پسش زد، خنده های بلند هیستریک می کرد... وحشی شده بود، براق شد توی صورتشو نعره کشید...
-بهم دست نزن ، مگه نمی خواستی بشنوی ؟ مگه نمی خواستی ؟ بس ، بشین، باید به حرفم گوش می دادی ... حالا دیگه گذشته ،باید بشنوی ، تا ته تهش رو ...بهت التماس کردم ... خواهش کردم... گفتم نخواه که بگم...
زانو زد...روی زمین نشست...دستاشو جلوی دهنش گذاشتو با صدای بلند زجه زد ...
-باید بشنوی ، مجبوری بشنوی ، زدش ...انقدر زیاد که خون کل اتاقو گرفت، ترسیدم بمیره ، یه بار دیگه التماس کردم، بلند شدو نگام کرد، با تنفرو سردتراز همیشه، بردش ، هیچ وقت نفهمیدم اون کثافت جون داد یا هنوز داره نفس میکشه !!!به درک ... به درک ...همه چی به درک ... همه دنیا به درک ..
صداش از قهقرای وجودش می اومد،آروومو بی جون، طوری که انگار داشت با خودش حرف می زد ...
-با خودش بردش ، اصلا"م فکر نکرد این وسط چه بلایی سر من میاد، رفت ، نفهمیدم چقدر گذشته اما چند ساعتی شد! بعد برگشت ، صدای درو شنیدم، هنوز روی تختم چمبره زده بودم ، نمی خواستم نگاهش کنم، نمی فهمیدم الان باید از دستش ناراحت باشم یا خوشحال! ولی هرچی بود روی اینکه بهش نگاه کنمو نداشتم ... حمله آورد سمتم ، یه لحظه حس کردم می خواد ببینه تو چه حالیم اما اولین سیلی رو که خوردم فهمیدم خبری از ترحمو دلداری نیست ، اون برگشته بود که حکم مرگ منو صادر کنه ...
ناخن انگشتاشو توی کف دستش فرو برد تا شهامت گفتن این چند جمله آخرو داشته باشه ...
بازم ایستاد، جلوی توماژ چشم تو چشمای لرزونش ... دیگه بالاتر از سیاهی که رنگی نبود، پس ادامه داد ...
-سیلی دومم زد، پرت شدم روی زمین، نفسم گرفت ، اما اینبار با مشتو لگداش مهمونم کرد... درد داشتم ، خیلی زیاد ...
می گفتو خیره به چشمای توماژ بود تا اون عمق فاجعه رو بهتر بهش القاء کنه ، لباش آویزون شد ...
-باورت می شه خرد شدن استخونامو زیر دستای سنگینش می شنیدم؟ نه چطوری باور کنی ! تو اصلا" می دونی درد چیه؟ لگد مال شدن زیر دستو پای کسی که همه کس تو چیه؟ نه ... تو چی می فهمی ! تو که تا حالا کسی از گل نازک تر بهت نگفته، اما باید باور کنی چقدر دردکشیدم ، باید بفهمی اون لحظه چند بار از خدا طلب مرگ کردم، باید بدونی وقتی اون وحشی بی همه چیز کمربندش رو باز کردو تموم تنمو نشونه گرفت چی کشیدم ...
باران دست برد سمت لباسش، دکمه هاشو بی هوا کشیدو سرشونه شم پاره شد ، زخم بالای سینش هنوز بود، تازه تر از همیشه ...
-اینو نگاه ...
توماژ سرشو برگردوند ...
باران چونشو گرفتو مجبورش کرد به زخمی که شبیه یه پاره گی عمیق بودو نگاه کنه ...
-تا یه هفته هنوز خونریزی داشت، دکتر بعدا" که دید می گفت باید حداقل ده تا بخیه می خورده ...
دوباره خندید و دوباره اشکش سرازیرشد، دستش رو از روی زخمه کهنه برداشتو اینبار سرش رو زیر انداخت ...
-کاش فقط دردم این بود توماژ... کاش !!!
توماژ با ترس نگاهش کرد" این همه ،یعنی کم بود! یعنی این همه درد واسه نابود شدن روحت کم بود ،که می گی کاش همین بود"
-بهم فحش داد، چیزایی که تا حالا تو عمرم نشنیده بودم، به دخترش ، به منی که می گفت عزیز ترین کسش تو دنیا هستم ، همه چی بهم نسبت داد ...
انگار داشت به جای سعید حرف می زد ...سرشو چندبار تکون داد ...
-هرزه ...هرزه کوچولوی کثیف ... هرزه ... تو هم ارث بردی آره ؟ تو هم از اون خونواده هرزه ارث بردی آره ؟ می کشمت لعنتی ... می کشمت ... دست انداخت زیر بازومو بلندم کرد، دوباره یه سیلی دیگه ، ... بهم بگو برای چی اون بی شرف اینجا بود هان ؟؟؟ بهم بگو لعنتی ، بگو چرا تو این خونه ، تو اتاق ،تو آغوش تو بود ؟ جواب بده تا نکشتمت ...
نفس نفس زدو دوباره هق هق گریش بلند شد ولی بازم مصمم ادامه داد ...
-می دونی وقتی امیر بهم گفت هومان بی شرف داره می یاد سراغت تا شبو باهم باشین چه بلایی سرم اومد؟ هان می فهمی اینو ... موهامو با دستاش چنگ زد ، واسه همین کوتاهش ، موهام قشنگ بود ، بلند بود ، نه مثل حالا، ولی از ریشه کندش، مسخره شده بودم، مسخره تراز همیشه ، وقتی بهم گفت هومان می خواست با من باشه دنیا دور سرم چرخید، دلم یه آن براش سوخت ، ولی وقتی انگشتاشو زیر گلوم فرو برد همه دلسوزی های دنیارو فراموش کردم ... بی شرف باهاش رفیق شدی که چی بشه ، می خواستی باهاش همخواب بشی ؟ می خواستی ثابت کنی توهم از اونایی؟؟
باران دستش رو بی جون روی گلوش جایی که سالها پیش فشرده شده بودو هنوزم دردش تازه بود کشید، یه پرده تیره جلوی چشماش کشیده شده بود انگار!
دوباره چشماشو به توماژ که ازشدت فشار عصبی چیزایی که داشت می شنید صورتش کبود شده بودو رگاش متورم دوخت...
-می خواستی بگی می تونی اغفالش کنی ؟ می خواستی نشون بدی تو هم یه هرزه کوچولوی هستی که زاده شده واسه تن فروشی؟ که به همه بفهمونه می تونه پدر ویرون شدشو از نو ویرون کنه؟ می خواستی باهاش باشی که لذت هوسو بچشی ؟ خوب چرا با اون ... چرا با اون ... چرا بااون!!!
-صدای سعید تو سرم زنگ زد، برق از سرم پرید، بیرون اومدن روحو از تنم دیدم، دیگه نمی خواستم ادامه شو بشنوم ولی بازم گفت! ...عوضی چرا با اون ؟ به خودم می گفتی ، به خودم می گفتی یه هرزه ای ، چی بهترازاین ، به خودم می گفتی تا همه حسای دنیارو یه باره بهت نشون بدم ... نفسم برید، خدارو صدا کردم "خدایابه دادم برس"
توماژ روی زمین زانو زد... سرشو تکون داد،آب دهنش غلیظو تلخ بود، به زحمت فروش داد ... دستشو جلوی صورتش گذاشتو محکم کشید تا از این بهت در بیاد ، باران جلوش نشست ، خراب خراب ،ویرونِ ویرون ...
-می فهمی چی می گم ؟ می تونی درکش کنی چی میگم لعنتی ؟ چـــــرا؟؟ خدایا چــــرا؟؟
گلوش طعم شوری خون می داد، انقدر فریاد زده بود که دیگه نمی تونست ...دیگه نمی تونست ...
-می فهمی وقتی دست بهم می کشید ،وقتی اون همه حس چندش آور ریخت تو دلم چقدر دلم خواست که زن نبودم ! که اصلا" تو این دنیا نبودم ! نمی فهمی ، به همون خدایی که می پرستی هیچ کس نمی فهمه ، هیچ کس ...
ضربان قلبش انگار روی نفساش تنظیم شده بود، با فاصله می زد ... نفس ضربان ...نفس ضربان ... نفس ضربان ... چشماش سیاهی رفت ... توماژ مچ دستاشو گرفت ، داشت جون می داد! تکونش داد ... یه مشت محکم وسط قفسه سینش کشید... هیــــــــن بلندش نشون از برگشت دوباره نفس داشت... چشمای لرزونشو به توماژ دوخت ...
-من قربانی شدم توماژ ... قربانی منطق اون کثافت... اون بی شرف بی ناموس ... من ، من ... من ...
چشماش پس رفت، عسلی چشما رفتو به جاش فقط سفیدی موند...
یه نفس عمیق میکشه و دفترو کناری می ذاره وآه از نهادش بلند میشه ...
... دختره دیونه ، نمی دونستم می تونه اینطور قشنگ حالاتش رو توصیف کنه!
بلند میشه و از پشت پنجره منظره غروب رو تماشا می کنه ... غروب قشنگی ، قشنگترشم اینکه دلگیر نیست...
چشماشو تنگ می کنه و ذهنش پرواز می کنه پی اون شب لعنتی ...
***
شقیقه هاش بد میسوزه ، دستش رو روی پیشونی می ذاره و فشار می ده... حالا اصلا" وقت مناسبی واسه باختن نیست ... این جمله رو صدبار تو ذهنش مرور می کنه ، اما سخت و طاقت فرساست باور حرفای باران...
دستش رو جلو می بره و صورت یخ بسته بارانو نوازش می کنه و از این سرما مشمئز می شه ، به خودش می لرزه و برودت پوست یخ بسته باران تا مغز استخونش فرو می بره ...
سرشو چند بار به چپو راست متمایل می کنه طوری که صدای بدی ازش بلند میشه، چشماشو نافذ می کنه و می دوزه بهش ...
... حالا من با تو چیکار کنم ؟!
چشمای خودشم سیاهی میره ولی پس رفتن چشمای باران دردناک تره ، یه دستشو زیر سرش می ذاره و دست دیگش رو زیر پاهاشو اونو بلند می کنه و به خودش می چسبونه تا از محکم بودن جاش مطمئن بشه، یه نگاه اجمالی دیگه بهش می ندازه ...
...باران از اینکه مجبورت کردم اون روزا رو به یاد بیاری منو ببخش ...
صورتشو جلو می یاره ، اشکای سرازیر شدش روی صورت باران می چکه و نهایت غمش رو بهش نشون می ده ...
توکل راه تا رسیدن به بیمارستان، فکر می کنه در مورد همه چی، سرونشت باران، اون پدر کثیف ، اون مادری که بی هیچ نشونی ناپدید شده، به خودش ، به عاشق شدنش ، به اینکه چیکار می تونه بکنه تا این فشارو از روی قفسه سینش برداره به همه ، حس می کنه اون صلابت گذشته رو نداره ، از همین حالا شکسته شدن روحشو خشدار شدنش رو می بینه ، چقدر دنیا با اون چیزی که تو تصوراتش بود فرق داره، تفاوتش اندازه کل دنیاست ...
دلش تو سینه واسه اون موجود نحیف می تپه ، ولی با سنگی زیاد ،انگار واسه تپیدن یه چیزی جلوش سد شده، فکر می کنه شاید یه غده سرطانی باشه ! اما درد بود ، یه درد بزرگ که نمی دونست حتی درمونش چی می تونه باشه !
تازه وقتی میرسه بیمارستانو بارانو روی برانکارد می بینه ، باورش میشه خطر جدی، پرستارا دور جمع می شن، به اون اجازه ورود نمی دن، فاصله از ویلا تا بیمارستان زیادبوده و اکسیژن کمیاب، افت فشار، کاهش ضربان قلب و پائین بودن شدید درجه هوشیاری، این یعنی خطر، یعنی نزدیک به مرز مرگ ...
بغضش می ترکه ، مثل سیل جاری میشه، بهش دستور می دن پشت در ریکاوری بایسته ، نفساش منقطع شده و به زور بین چشمای سیاهو خمارش رو باز نگه داشته، پاهای بلندش تاب ایستادن نداره ، از روی دیوار سر می خوره ومی شینه
-آقا ؟ آقا ! چرا اینجا نشستین ؟
قشنگ اون جفت چشم نگران رو یادشه، چشمای نگرانی که شبیه چشمای مادرش بیان بود، حتی فکر کردن به اون شبم براش شدید عذاب آوره ، دوباره یادش می یاد ،یادش می یاد،نگاه ملتمسی که به اون می کنه و حرفی که میزنه ...
-شما همراه اون دخترین ؟
نیمه جون سری تکون می ده و سعی می کنه روی پاش بایسته ...
-چه نسبتی باهاش داری پسرم؟
بغض توی گلوش اذییتش می کنه، چقدر دلش می خواست این جمله رومحکمو با عشق ادا کنه !ولی حالا چقدر سخت شده بود ادای این جمله کوتاه ...
- خانوممِ ...
-بلندشو پسرم، باید بری برای تکیمل پروندش ، چه بلایی سرش اومده ؟
-داشتیم باهم صبحت می کردیم ...
-دعوا می کردین ؟
بابهت به زن نگاه می کنه و چشماش بازم مرطوب میشه ...
-به خدا نه، داشت تعریف می کرد ، از گذشتش، حالا حالش چطوره ؟
-بهش اکسیژن وصل کردن، دارن کمکش می کنن به هوش بیاد، به دکتر می گم مشکلش چی بوده، احتمالا" باید با اونم صحبت کنی، به نظرم یه حمله عصبی بهش دست داده!
توماژ مستاصل سری تکون می ده و سمت جایی که زن اشاره می کنه راه می افته ...
همه با ترحم نگاهش می کنن، اوضاعش شدیدا" بهم ریختستو این از رفتارای عصبیش کاملا" مشهود که هیچ تسلطی به خودش نداره ...
برمی گرده و پشت اتاقی که بارانو بردن می ایسته ، دکتر از اتاق بیرون می یادو به صورت تکیده توماژ نگاهی می ندازه ...
-لطفا" با من بیاید ...
توماژ پشت سرش بی حرف راه می افته، دکتر وارد اتاقش می شه و توماژم همراهیش می کنه ...
-بفرمائید بشیند ...
-ممنون ...
-می خوام دقیقا" بدونم چه مشکلی برای همسرتون پیش اومده ، خانم پرستار یه چیزایی گفت ولی باید از زبون خودتون بشنوم ...
توماژ برای یه لحظه کوتاه همه چی رو فراموش می کنه و مغزش روی واژه همسرتون ایست می کنه ، به دقیقه نکشیده صدای بم دکتر باعث میشه نگاهشو به اون بدوزه ...
-میشه سریعتر توضیح بدین؟ من باید بدونم ایشون سابقه بیماری خاص یا استفاده از یه نوع داروی به خصوص رو دارن یا نه ؟
توماژ با استفهام نگاهش می کنه، گیج، خیلی گیج تراز اونی که بتونه توضیحی بده ، به یه نه کوتاه بسنده می کنه ...